خون کور: پانیشرز
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در حین راه رفتن حلقهی سرم را با دهانش جوید و از جیب پیراهن خالخالی صورتی پاستلیاش آویزان کرد. آرنج آسیب دیدهاش را دوباره مالید. دردش خیلی کمتر شده بود اما هنوز نبض داشت و میتپید. نفسی گرفت و در کوچهای دیگر پیچید و از میان خانههای سنتی رد شد.
شاید آکامهی نوجوان از پشت سرش خبر نداشت اما مردی قد بلند و پیچیده در مهای سیاه درست در کنار بوتهی گل ادریسی ایستاده بود. مرد خم شد و شاخهها را کنار زد. هر شاخهای که لمس میکرد فورا شاخ و برگ پرطراوت آن پژمرده میشد و میمرد. قطرات خون طلایی رنگ روی بعضی شاخ و برگها به چشم میخورد.
آرام خم شد و آن قطرات را با زبان بلند باریک و دو شاخهاش لیسید. سرش را بلند کرد و با نه چشم سرخش به دنبال رد آکامه راه افتاد. خرخری آرام و تهدیدآمیز از گلویش بیرون ریخت. هر نه چشمش را تنگ کرد و به دنبال شکارش راه افتاد.
***
نیم ساعت بعد
آکامه با نفس مفس جلوی در خانهی عمویش ایستاد. خانهی ریکی جزو معدود خانههای کاملا مدرن روستا بود. ریکی خانهای یک طبقه و ویلایی داشت. پشت خانه یک استخر بود. دور تا دور خانه با پرچینهای چوبی و شمشادهای موجدار تزئین شده بود. آکامه نفسی گرفت و در چوبی کوتاه را هل داد.
آهسته وارد حیاط شد. جلوی درب فلزی طرح چوب ایستاد. زنگ را فشرد و همزمان لبانش را تر کرد. کسی پاسخگوی او نبود. نفسی گرفت و کمی این پا و آن پا کرد. به ضعف افتاده بود. تصمیم گرفت که چند ضربه به در بزند. همین که اولین ضربه را زد، در گشوده شد. با حیرت متوجه شد که در از اول هم بسته نبوده است.
آب دهانش را قورت داد. چیزی در این میان درست نبود. ریکی هیچگاه از یاد نمیبرد که در خانهاش را ببندد و حتی چفت طلایی آن را از پشت بیندازد. به زحمت تکهای از پیراهنش را پاره کرد و جای اثر دستش را بر روی در از بین برد. حس ششمش مدام به او هشدار میداد. به پای زخمیاش نگاه کرد.
خون طلایی رنگش خشک شده بود اما هنوز زخم آن ذقذق میکرد. آهسته در را فشرد و سرک کشید:
- عمو ریکی؟! منم آکامه! دارم میام تو!
هیچ صدایی نمیآمد. آکامه به اطراف نگاهی کرد. به نظر نمیآمد که ریکی قصد ترساندن او یا شوخیهای خطرناک را داشته باشد. آکامه لبهای درشت سرخش را روی هم فشرد. زخم کریه روی صورتش میخارید. آکامه چند قدم دیگر جلو رفت و از جلوی کاناپههای ال مانند خاکستری و میز سیاه شیشهای تلویزیون رد شد. بار دیگر ندا داد:
- عمو؟! من اینجام! اومدم انگشترها رو پس بدم.
کتابهای تصادفی

