فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

باز هم هیچ خبری نبود. آکامه داخل اتاق خواب ریکی رفت. در اتاق یک تخت بزرگ دو نفره طرح فلزی وجود داشت همراه با کمد، کنسول و آینه‌ی تمام قد. در کمد خاکستری باز شده بود. دخترک می‌توانست بهم ریختگی و عجله‌ی ریکی را برای فرار کردن ببیند. فرار؟!

آکامه با فهمیدن این کلمه با وحشت قدمی به عقب رفت. هیچ‌کس اجازه ترک کردن روستا بدون اجازه را نداشت. احتمال زیاد ریکی بدون رعایت سلسله مراتب از روستا فرار کرده بود. اگر نینجایی بدون کسب اجازه از روستا بیرون می‌رفت حکمش اعدام بود؛ البته شاید حبس ابد. کمتر کسی بود که از حکم اعدام جان به در برد.

آکامه آب دهانش را وحشتزده قورت داد. چرا ریکی به او انگشترها را داد؟ دلیل فرارش چه بود؟ از چه می‌هراسید؟ آکامه با دقتی دو چندان اتاق را برانداز کرد. معلوم بود که ریکی برای خود چمدان کوچکی جمع کرده و برده است. عکس‌های خانوادگی همراه چند آلبوم روی تخت پخش و پلا شده بود.

آکامه چرخید و تابلوی ساحل را در جلوی تخت و درست کنار آینه دید. گوشه‌ی تابلو روی دیوار کمی چرک شده بود. آنقدر نبود که جلب توجه کند اما همان هم برای آکامه سرنخ بزرگی بود. آکامه لنگان سمت تابلو رفت با تکه پارچه‌ی پیراهنش آهسته تابلو را سمت خود کشید. چشمان سیاهش با دیدن گاوصندوق الکترونیکی گشاد شد. دکمه‌های ژله‌ای سیاه رنگ، نو و دست‌نخورده به نظر می‌رسیدند.

آکامه به شانس بدش لعنت فرستاد. دستمال را روی انگشتان دست راستش انداخت. رمز گاوصندوق هشت رقمی بود. آکامه تاریخ تولد ریکی را وارد کرد. چراغ قرمز روی گاوصندوق چشمک زد و بیب صدا داد. دخترک سیاه موی این مدل گاوصندوق را خوب می‌شناخت. تنها کافی بود که سه حدس اشتباه وارد شود تا مواد منفجره‌ی داخل همه‌ی مدارک را از بین ببرد. آکامه دستش را بلند کرد اما واضح بود که دستانش همانند بید مجنون می‌لرزند. دستش را عقب کشید:

- نه! باید اول خوب فکر کنم.

تیک‌تاک ساعت روی دیوار به جانش خنج می‌کشید. اگر دیر می‌جنبید او را به عنوان همدست ریکی دستگیر می‌کردند. تکه‌ای از پوست لب پایینش را با دندان کند و لبش را جوید. دور خودش چرخی زد. چه چیزی برای ریکی اهمیت بالایی داشت؟ دست در جیبش برد و حلقه‌ها را فشرد. سطح داخل آن را لمس کرد. چیزی داخل رینگ‌ها حکاکی شده بود.

با امید کوچکی حلقه‌ها را بالا آورد. تاریخی همراه با یک قلب در داخل هر حلقه حک شده بود. آکامه لبخندی دستپاچه زد و به سراغ گاوصندوق رفت. تاریخ بیست و پنچ دسامبر سال 2010 میلادی را وارد کرد. چراغ گاوصندوق سبز شد و با صدای تقه‌ای کوچک بازگشت. آکامه با شوق حل کردن رمز به داخل نگاهی کرد.هر دو طبقه گاوصندوق خالی بود. تمام قلب دخترک خالی شد.

کتاب‌های تصادفی