خون کور: پانیشرز
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یکدفعه چشمش به فلش کوچک سیاهرنگی افتاد که در گوشهی تاریک گاوصندوق استتار کرده بود. آکامه با احتیاط فلش را برداشت. مراقب بود که جایی را بیحواس لمس نکند. حتما دلیلی داشت که ریکی این جستجو را به عهدهی او نهاده بود. فلش را هم به گردنبند چرمی گره زد و داخل جیبش نهاد. متوجه شد که سرمش بالاخره تمام شده است. درب گاوصندوق را بست.
صدای کلیک قفل کردنش عذاب وجدان را به جان آکامه انداخت. نفسی گرفت و جیبش را فشرد. آب دهانش را قورت داد:
- حالا چطوری برگردم بیمارستان؟
کمی سرش را خاراند. اولویت با فرار کردن از خانهی عمویش بود. دیر یا زود مأموران آنبو به خانهی ریکی میریختند. صدای باز شدن در خانه آکامه را از جا پراند. سریع و لنگان سمت در شیشهای بالکن رفت. دستگیره را با تکه پارچه فشرد و از لای در بیرون خزید. از سه پلهی شیشهای پایین رفت و استخر پشت خانه را دور زد.
دمپایی صورتی پلاستیکی به پایش لق میزد. سمت پرچین رفت و با نهایت زورش دست روی نردهها گذاشت و ماهرانه پرید. با برخورد به زمین از درد نفسش را حبس کرد. بعد از چند ثانیه که دردش آرام گرفت به اطراف نگاهی انداخت. به نظر هنوز مأموران آنبو متوجه فرار ریکی نشده بودند. پس چه کسی دنبال ریکی آمده بود؟
آکامه نفسی فرو خورد و درون کوچهای تنگ فرو رفت. هنوز دو کوچه بیشتر طی نکرده بود که صدای آشنایی او را میخکوب کرد:
- آکامه؟! اینجا چکار میکنی؟
صدای گرم و جدی پدرش ایچیرو بود. آکامه آب دهانش را قورت داد و قلبش چند ضربه محکمتر تپید. رویش را سریع سمت صدا چرخاند و لبخندی دستپاچه زد:
- بابا؟ هه! از... دیدنتون... خوشحالم.
ایچیرو همراه برادر دوقلویش جیرو که نائب رئیس قبیله بود، قدم میزد. از دیدن دخترش در بیرون از بیمارستان تعجب کرده بود. عموی آکامه هم با دیدن او ابرویی بالا داد:
- اینجا چکار میکنی؟
آکامه کامل سمت پدرش برگشت. بهترین دفاع حمله بود. سریع به آن دو نفر احترامی گذاشت. مظلومانه سرش را پایین انداخت. درست جایی را که پیراهنش پاره شده بود، در مشتهای ظریفش گرفت و فشرد تا کمتر جلب توجه کند:
- مـ... مـ... منو ببخشید ولی... یکم پیچیدهاس.
تصمیم داشت که به پدرش چیزی نگوید. به اندازهی یک پلک به هم زدن، حقیقت گزینش شده را برای تعریف کردن انتخاب کرد و تعریف نمود. ایچیرو که میدید حال دخترش بهتر است کمی خیالش راحت شد. عشق پدری کورش کرده بود. آکامه با عذاب وجدان لبانش را روی هم فشرد. منتظر حرف پدرش بود.
کتابهای تصادفی


