فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 28

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اخم ایچیرو با شنیدن اسم ریکی عمیق‌تر شد. ریکی بخاطر ماهیت دانشمند بودنش اطلاعات محرمانه‌ی زیادی در اختیار داشت. باید قبل از دشمنانش، ریکی را دستگیر می‌کرد. ایچیرو بی‌تعلل دستور داد:

- واحد شکار O-20 رو دنبال ریکی بفرست. خودم فرماندهی عملیات رو به عهده می‌گیرم.

نینجای سیاهپوش در هوا محو شد و به دنبال دستورات ایچیرو رفت. ایچیرو و جیرو با هم نگاهی رد و بدل کردند. بار اولی بود که ریکی دست به چنین خبطی می‌زد. ایچیرو دست روی شانه‌ی آکامه نهاد. کمی خم شد و با دخترش ارتباط چشمی برقرار کرد:

- ببخشید که نمی‌تونم باهات تا بالا بیام. کار ضروری پیش اومده.

عذاب وجدان در حال خفه کردن آکامه بود. لبخندی مصلحتی زد:

- ایرادی نداره. خودم از پسش برمیام.

چشمان سیاه ایچیرو به دخترش می‌بالید:

- بهت افتخار می‌کنم.

آکامه سرش را از شرم پایین انداخت. دیگر نمی‌توانست این دروغ را ادامه بدهد. لبان سرخش لرزید:

- بابا؟! عمو ریکی قبل فرارش بـ... .

سرش را که بلند کرد هیچ‌کس را دور و برش ندید. دو برادر قبل از اعتراف، آکامه را تنها گذاشته بودند. آکامه آهی سنگین کشید و از پله‌های بیمارستان بالا رفت. حتما دلیل خاصی وجود داشت که ریکی انجام این کار را به او سپرده بود. می‌بایست اول یک کامپیوتر به دست می‌آورد تا اطلاعات داخل فلش را بفهمد.

به سراغ حراست بیمارستان رفت تا در امنیت به اتاقش برگردد. یک پرستار هم با آنها همراه شد تا وضعیت آکامه را بسنجد. هانابی از درگاه اتاقش آکامه را می‌دید. دست به سینه ایستاده بود و بازوان باریکش را می‌فشرد. رانمارو از داخل اتاق بیرون آمد:

- چرا نمیای استراحت کنی؟

هانا پوزخندی عصبی زد:

- چطور استراحت کنم وقتی که اون تیکه گوشت دوباره برگشته بیمارستان؟ می‌خوام برم سراغش!

رانمارو آهی درمانده کشید و دنبال خواهر حسودش راه افتاد تا مبادا قضایای دیگری پدید بیاید.

در اتاق آکامه پرستار بعد از چک کردن وضعیت آکامه سرم را از دست او بیرون کشید و یک آمپول مسکن به او تزریق کرد. هنگام رفتن هم توصیه نمود:

- اگه مشکلی پیش اومد دکمه قرمز کنار تختت رو فشار بده.

آکامه سری به علامت تایید نشان داد و رفتن او را تماشا نمود. روی تخت نشست و صورتش را مالید. طولی نکشید که در اتاقش باز شد و آکامه چهره‌ی آشنای هانابی را دید. هانابی چشمان آبی عمیقش را تنگ کرد:

- خیلی رو داری که دوباره اینجا پیدات شده!

آکامه آب دهانش را قورت داد و هیچ نگفت. جواب ندادنش حرص هانابی را درآورده بود. دخترک چهارده ساله اخمی کرد و داخل اتاق آمد:

- چرا زودتر نمی‌ری یه گوشه بمیری؟

آکامه لب‌هایش را روی هم فشرد. چیزی در سینه‌اش خرد شده بود:

- چرا؟ چرا از من متنفری؟ مگه چکارت کردم؟

هانابی پوزخندی زد و اتاق را از دید گذراند و دوباره روی آکامه برگشت:

- چون از ریختت متنفرم! همش سعی می‌کنی ادای یه دختر بی‌گناه و قربانی رو دربیاری که همیشه مستحق ترحّم بقیه‌اس. بقیه هم نمی‌دونن که تو چه لاشخوری هستی که ازشون سوءاستفاده می‌کنی! دلیل بیشتر می‌خوای؟

آکامه یخ کرد. دستانش می‌لرزیدند. او هیچگاه قصد فریفتن بقیه را نداشت. پتوی سفید را میان انگشتانش فشرد. قطرات اشک بی‌رحمانه از صورتش پایین می‌ریختند. هانابی با دیدن گریه‌ی آکامه چینی به بینی‌اش داد:

- جز گریه کردن کار دیگه‌ای بلد نیستی؟ تهوع‌آوره! حالمو بهم می‌زنی! دختره‌ی زشت بی‌خاصیت!

آکامه همانطور که سرش را پایین انداخته بود، اشک‌های داغش را زدود. از روی تخت پایین آمد. هانابی جلوی آکامه گارد گرفته بود. شاید آن دختر کریه‌المنظر می‌خواست حمله‌ای انجام دهد؛ اما آکامه تنها از کنارش رد شد و سمت کمد اتاق رفت. یعنی اینقدر او را حقیر می‌دید که حتی جوابش را هم نمی‌داد؟ هانابی با خشم دندان‌هایش را روی هم فشرد.

کتاب‌های تصادفی