خون کور: پانیشرز
قسمت: 29
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آکامه به سراغ کمدش رفت. برایش یک دست لباس گذاشته بودند. بهتر بود که دورهی نقاهتش را در خانه و در تنهایی خودش بگذراند تا آنکه مجبور شود چنین حرفهای زننده و گزندهای را تحمل کند. هانابی مشتهایش را فشرد و سمت آکامه برگشت:
- آره! فرار کن! تنها کاری که خوب بلدی فرار کردنه!
آکامه لبهایش را روی هم فشرد. سرنوشتش را با فرار عجین کرده بودند. کیف لباسهایش را برداشت همین که در کمد را بست چشمش به رانمارو افتاد که به چهارچوب در تکیه زده بود. لحظهای متوقف شد. سرش را کمی خم کرد و با همان صدای گرفته از گریهاش گفت:
- بابت نجاتم ازتون ممنونم رانمارو سنپای.
رانمارو پوزخندی زد. گوشهی لبش تیر کشید. مشت کیتو گوشهی لب رانمارو نشسته بود. اخم کوچکی کرد:
- من واسهی ترحم به تو نجاتت ندادم. برای این نجاتت دادم چون برای غرورم افت داشت که ببینم یه هیمورا اونقدر بیخاصیته که داره از قبیلههای زیر دستش کتک میخوره.
آکامه لبان درشت سرخش را روی هم فشرد. نگاه خستهاش را روی زمین سفید دوخت:
- بازم ممنونم.
آکامه بدون در نظر گرفتن هانابی از کنار او رد شد و از اتاق بیرون رفت. رانمارو خودش را از راه آکامه کنار کشید و با نگاه تا رختکن او را دنبال کرد. هانا دست به سینه شد و با صورتی درهم غر زد:
- دخترهی عوضی! ببین چه عشوهای هم میاد واسهی تو.
رانمارو سرش را سمت هانابی چرخاند و آرام خندید:
- بوی سرکه کل بیمارستان رو برداشته. ( بوی سرکه کنایه از حسادت کردن)
هانا مشتی کمجان نثار بازوی عضلانی رانمارو کرد:
- چرا باید به اون دخترهی افلیج حسادت کنم؟
رانمارو سر هانا را نوازش کرد:
- شاید چون خوشاخلاقه.
هانا انگشت اشارهاش را سمت رختکن گرفت و غرید:
- اون یه پاچهخواره! باورم نمیشه که داداش خودم تو دام اون عفریته افتاده.
رانمارو شانهای بالا انداخت:
- شاید. حالا تو حرص نخور برای پوستت خوب نیست.
هانا آهی سنگین و پر صدا کشید و سعی کرد با تکنیکهای تنفس خودش را آرام کند:
- فقط امیدوارم که زودتر بره به درک!
رانمارو از در فاصله گرفت و شروع به قدم زدن در راهرو کرد. یکدفعه صدای آژیر خطر در تمام روستا پیچید:
- هشدار سطح قرمز! هشدار سطح قرمز! یه هیولای سطح فاجعه در بیمارستان دیده شده. هشدار سطح فاجعه!
کتابهای تصادفی
