خون کور: پانیشرز
قسمت: 30
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رانمارو و هانابی هر دو سر جای خود خشک شده بودند. چه خبر شده بود؟ چرا یک هیولای سطح فاجعه در روستا ول میگشت؟ سایهای تاریک و شوم روی هانابی افتاد. هانا با زانوان لرزان و دعا بر لب سمت پنجره بازگشت.
بدترین کابوسهای کودکیاش به حقیقت پیوسته بودند.نُه چشم سرخ از بیرون پنجره با ردیفی از دندانهای شانهای سفید نوکتیز به او خیره شده بود. هدف هیولا مشخص بود. هیولای سیاه افعی شکل به پنجره یورش برد و برای گرفتن هانا جهید. رانمارو بازوی هانای خشک شده از ترس را گرفت و در اتاق را کوفت:
- فقط فرار کن!
رانمارو به حالت شیطانیاش شیفت داده بود. خواهر و برادر دست در دست هم پا به فرار گذاشتند. هنوز به نیمهی راه نرسیده بودند که در اتاق منفجر شد و ذرات چوب به اطراف پریدند. رانمارو، هانا را به جلو هل داد:
- فرار کن و برنگرد! جلوشو میگیرم!
هانا ارادهای برای ماندن نداشت. پاهای بیحسش تنها پی از پی هم جلو میرفتند. رانمارو پایش را روی زمین گذاشت و 180درجه چرخید. مشتش را به چی نقرهای رنگ آغشته کرد. هیولای سیاه مار شکل سمت او هجوم میآورد. تمام قدرتش را در یک مشت ریخت و خواست به صورت هیولا بکوبد که هیولا از مشت رانمارو جاخالی داد و با دمش، شلاقوار به شکم رانمارو کوفت.
چشمان رانمارو از حدقه بیرون زد و مزهی گس خون را در دهانش چشید. بدن بیحس رانمارو به هانابی در حال دویدن کوبیده شد و هر دو نفر به شدت زمین خوردند. هانابی از زیر کمر رانمارو نالید. رانمارو خودش را به زحمت جمع و جور کرد و از روی هانا کنار رفت. عضلات شکمش با اسپاسم عضلانی میلرزید. روی زمین چرخید و خون بالا آورد اما خودش را مجاب نمود که در برابر آن هیولای لعنتی از جا بلند شود:
- هیولای حرومی!
هیولا در دو متری آن دو ایستاده بود گویی داشت با آن نیشخند پر از دندانش رانمارو را تحقیر میکرد. رانمارو دست از روی شکم دردناکش برداشت و با پشت دست خون دهانش را زدود. هیولا سرش را کج کرد معلوم بود که سطح بالای از هوش را داراست. بازوان مومانند زیادی از بدنش بیرون زده بود. بازوان بلندش را دور هم پیچید و مانند نیزه سمت نیمه شیطان جوان گرفت.رانمارو چی باقیماندهاش را به شکل دیواری از انرژی بیرون داد. سرش را کمی چرخاند:
- هانا! فرار کن! نمیتونم بیشتر از این جلوشو بگیرم.
هانا روی زمین افتاده بود. دانههای اشک ترس صورتش را پر کرده بود. لرزان و با هقهق نالید:
- نمیتونم! مچ پام در رفته.
رانمارو نیمنگاه سریعی به پای هانا انداخت. مچ پای هانا به اندازهی یک بالشتک کبود ورم کرده بود. آه از نهاد رانمارو برآمد. سمت هیولا برگشت. انگار آن مار سیاه نُه چشم از دیدن ناامیدی شکارش لذت میبرد. در یک ثانیه بازوان تاب خوردهاش را سمت رانمارو پرت کرد. سپر انرژی رانمارو حتی یک لحظه هم دوام نیاورد و فرو ریخت.
بازوان نوک تیز هیولا در دست و پاهای رانمارو فرو رفت. رانمارو از درد نعرهای بلند سر داد. خون سرخ رانمارو روی صورت هانا پاشید. هانا با دیدن برادر زخمیاش جیغی درمانده کشید. هیولا جسد نیمه جان رانمارو را به زمین کوفت. رانمارو از درد میلرزید. حملهی آن هیولا حتی روحش را هم میسوزاند.
نیمهشیطان تا به حال اینقدر احساس عجز و ناتوانی نکرده بود. هیولا بازوان مو مانندش را از تن زخمی رانمارو بیرون کشید. غرغری از حلقش بیرون ریخت و دهان پر از دندانش را برای بلعیدن رانمارو گشود.
کتابهای تصادفی

