فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 31

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

رانمارو چشمانش را بست تا مرگش را شاهد نباشد. یکدفعه سطل فلزی آشغال به دهان هیولا برخورد کرد. هیولای خشمگین سمت عامل ماجرا بازگشت. آکامه در جلوی پله‌ها ایستاده بود و نفس نفس می‌زد:

- این طرف رو نگاه کن!

هیولای عصبی غرشی کرد که باعث شد برگه‌های چسبیده به تابلوی اعلانات به پرواز درآیند. دندان‌های هیولا به بیرون تمایل پیدا کردند. جمع شدن بدن هیولا حکایت از حمله‌ی قریب الوقوعش شد. آکامه داد زد:

- هانا! آسانسور!

امیدوار بود که دخترعمویش منظور او را بفهمد و در آسانسور پناه بگیرد. درهای آهنی آسانسور امنیت بیشتری داشتند. آکامه قبل از یورش هیولا از روی نرده‌ی پله‌ها پایین پرید. پای زخمی‌اش از درد جیغ می‌کشید. دانه‌های عرق چهره‌ی جوانش را پر کرده بودند. زخمش دوباره سر باز کرده بود. از بالای نرده‌ها به پله‌های بعد می‌پرید. شلوار جین سیاهش خیس از خون طلایی‌رنگ شده بود.

دست و پاهایش می‌لرزید و چشمانش سیاهی می‌رفت. به طبقه‌ی همکف رسیده بود. از آخرین نرده پایین پرید و نتوانست تعادلش را حفظ کند. چهار پله‌ی آخر را نیمه‌جان پایین غلتید. صدای خزیدن و نعره‌های وحشیانه‌ی هیولا می‌آمد. او موفق شده بود که هیولا را از هانا و رانمارو دور کند. به زحمت برخاست و چشمش به درهای شیشه‌ای لابی بیمارستان افتاد.

اکیپی از قویترین جنگجوهای قبیله به رهبری پدرش در حال یورش به بیمارستان بودند. آکامه قدمی جلو نهاد و خواست سمت درهای خروجی فرار کند که چیزی سرد دور گردنش پیچید. مغزش گیر کرده بود. فقط صد متر با لابی فاصله داشت. صدای نعره‌ی پدرش در طبقه‌همکف بیمارستان پیچید:

- آکامــه!!!

آکامه با چشمانی پر از اشک دستش را سمت پدرش دراز کرد. همان موقع بود که هیولا او را به طبقه‌ی بالا کشید. آکامه به حالت خفگی افتاد و چشمانش را بست. لحظه‌ی بعد خودش را جلوی دهان پر از دندان‌های شانه‌ای نوک‌تیز یافت. هیولا، دخترک را بویید. چهره‌ی خشنش آرام‌تر شده بود. آکامه چون جوجه‌ای بی‌پناه در زیر باران می‌لرزید.

هیولا آکامه را میان بازوانش پیچید و به خودش نزدیک کرد. خواست برگردد و روی زمین بخزد که تیغی نقره‌ای بازوانش را شکافت. آکامه با جیغی خفه از بالا روی زمین افتاد. بازوان بریده‌شده‌ی هیولا محو شدند و جای بازوان بریده شده، دوباره ترمیم شد و بازوهای جدیدی رشد کرد. کیتو در کنار آکامه پرید:

- نه سان! فرار کن!

کیتو یک کاتانا گیر آورده بود. با آن حمله‌ای مستقیم سمت هیولا کرد. با آنکه سرعت کیتو زیاد بود اما هیولای طرفشان یک فاجعه محسوب می‌شد. کارآموزان عملا در برابر او هیچ شانسی نداشتند. هیولا پای کیتو را گرفت و او را به دیوار کوفت. در یک لحظه تمام هوای داخل ریه‌ی کیتو خارج شد. کاتانا از دست پسرک نوجوان رها گشت.

آکامه قبل از آنکه بتواند خودش را جمع و جور کند دوباره اسیر آن بازوان سرد گشت. مار سیاه نُه چشم از پله‌ها بالا خزید. صدای کوبش پا به پله‌ها آمد. اکیپ محافظتی روستا رسیده بود. ایچیرو به حالت شیطانی‌اش درآمد و در هنذفری سیاه میکروفون‌دارش دستور داد:

- سقف بیمارستان رو محاصره کنید. داره می‌ره اونجا!

کتاب‌های تصادفی