فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 36

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

یک روز بعد، سلول‌های انفرادی دهکده آمه

ایچیرو در گوشه‌ی سلول سفیدرنگ، با دستبند بر دستانش نشسته بود. نگاه افسرده و مرده‌اش مدت‌ها پیش به دیوار رو به رویش دوخته شده بود. صدای قدم های آرامی را از راهرو شنید. نیم نگاهی به در آهنی سفید انداخت و رویش را از در کند. لباس آستین کوتاه زندانی کمی به تنش تنگ بود و عضلات پرورش یافته‌اش را می‌نمایاند.

در سفید با صداس بوقی کنار رفت. جیرو در حالای که کت و شلوار همیشگی‌اش را پوشیده بود، به داخل آمد و زونکن به دست، کنار ایچیرو نشست. زونکن سیاه را روی تخت در کنارش نهاد:

- سلام داداش.

ایچیرو جواب نداد و تنها با همان چشمان مرده به دیوار جلویش خیره بود. جیرو جلد زونکن پلاستیکی-مقوایی را لمس نمود:

- هانا و رانمارو هم تو این حمله صدمه دیدن. هانا مچ پاش در رفته بود. رانمارو هم تا یه مدت نمی‌تونه از دست و پاهاش استفاده کنه. کیتو هم استراحت مطلقه تا دنده‌های ترک خورده‌اش مداوا بشه.

جیرو دستش را از زونکن جدا کرد و همانند ایچیرو به دیوار سفید رو به رویش خیره شد:

- هانا بهم گفت که آکامه جونشون رو نجات داده وگرنه تا الان مرده بودن.

جیرو نگاهش را تا هالوژن‌های سقف کشید و ادامه داد:

- اون دختر قلب بزرگی داشت برخلاف همه ما.

لبان خشک و ترک‌خورده‌ی ایچیرو لرزید:

- دختر من نمرده... . زنده‌اس. حسش می‌کنم.

جیرو آهی عمیق کشید. باورش نمی‌شد که ایچیرو این چنین آسیب روحی دیده باشد. وابستگی ایچیرو به آکامه شدید و عجیب بود. جیرو آهی سر داد:

- هر چقدر جلوی واقعیت مقاومت کنی، بدتره. آکامه مرده و دیگه برنمی‌گر... .

قبل از آنکه به خودش بجنبد، ایچیرو یقه‌ی او را گرفت. جیرو را بلند کرد و به دیوار سفید کوفت. همان بالا برادرش را نگه داشت. در چشمان سیاهش جنون خاصی موج می‌زد. لبه‌ی پلک‌هایش سرخ شده بود و همانند گاوی خشمگین نفس نفس می‌زد. جیرو تنها پنجه‌های برادرش را گرفت:

- اگه زدن من حالت رو بهتر می‌کنه، پس من رو بزن! معطل چی هستی؟

ایچیرو دندان‌هایش را روی هم فشرد و از میان دندان‌های فشرده‌اش هیس هیس کرد:

- مگه قبیله نمی‌خواد که اون هیولا شکار بشه؟ خب بزار برم تا اون هیولا رو شکار کنم.

جیرو ارتباط چشمی‌اش را با ایچیرو قطع نکرد:

- الان با این وضعیت روانی که داری، نمی‌تونی شکستش بدی.

ایچیرو چشمان خون‌آلودش را گشاد کرد:

- می‌تونم!

جیرو مخالفت کرد:

- توی سرت جز انتقام چیزی نیست. هر موقع تونستی به خشمت غلبه کنی می‌تونی از سلولت بیرون بیای. با این وضعیت یا خودت رو به کشتن می‌دی یا آلت دست اون هیولا می‌شی.

کتاب‌های تصادفی