خون کور: پانیشرز
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ایچیرو یقهی برادرش را رها کرد. جیرو کمی خم شد و گلوی دردناکش را مالید. آب دهانش را قورت داد. پیراهن و کت خاکستریاش را مرتب کرد:
- ما بهت نیاز داریم اما اگه تو تبدیل بشی به یکی از بدنهای بیفکرش، قبیله به خطر میفته. حتی منم نمیتونم جلوی تو رو بگیرم!
حق با جیرو بود. ایچیرو قدمزنان در وسط سلول دور یک دایرهی فرضی میچرخید. صورتش را با دو دست مالید. رگهی شیطانی درونش برای میل انتقام سرکش شده بود. جیرو که تردید برادرش را دید، دست به یک امید کمسو زد:
- یه راهب توی چین هست. میگن که توی مسائل معنوی و دنیای دیگه تخصص داره. ایچیرو! فقط کافیه به خود همیشگیت برگردی و اون مکار عوضی رو به دام بندازی.
دستش را سمت ایچیرو دراز کرد:
- منم سعی میکنم اون راهب رو بعد از گرفتن بدن آکامه به ژاپن بیارم تا روح آکامه رو دوباره برگردونه.
ایچیرو با نگاهی اندوهگین سمت برادرش برگشت. کورسوی امیدی درون ایچیرو روشن شده بود. نگاه شیشهای و مردهی ایچیرو کمکم روشن شد. آن مرد عاقبت عزمش را همانند ققنوسی از زیر خاکستر غم، زنده کرد. دستان دستبند خوردهاش را سمت جیرو دراز کرد:
- باشه. قول میدم که بیفکر عمل نکنم. دستامو باز کن.
لبخندی کم عمق روی لبهای جیرو نشست. دست در جیب کتش برد. در حالی که داشت قفل دستبند را میگشود، گفت:
- به قبیله خوش برگشتی داداش.
بعد از باز کردن دستبند، دو برادر همدیگر را محکم در آغوش کشیدند. ضربان قلب دوقلوها یکی شده بود. صدای باز شدن در الکترونیکی آن دو را از هم جدا کرد. هاچیرو با رنگی پریده در آستانهی درب ورودی ایستاد:
- تموم شد!
قلب ایچیرو برای لحظهای از تپش ایستاد و بدترین فرض را بر زبان راند:
- دروازه شکسته؟
موهای بلند هاچیرو بهم ریخته بود. سرش را محکم به علامت نه تکان داد:
- دروازه مهر و مومه.
گوشی اش را از جیب شلوارش درآورد و روی کلیپی ضبط شده از اخبار CNN آمریکا انگشت فشرد. صفحهی گوشی را سمت آن دو نفر چرخاند. صدای جیغ زنی همراه با نعرهای غیرانسانی مخلوط شد. فیلمبردار دیوانهوار در کوچههای تاریک میدوید. صدای نفسهایش در کلیپ خش صوتی میانداخت. عاقبت صحنهی پشت دیوار را نشان داد.
کتابهای تصادفی
