خون کور: پانیشرز
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صدای هوم کوچکی از پشت گوشی آمد:
- یه ترور.
میکایلا چشمانش را محکم روی هم فشرد و لب پایینش را جوید. بخاطر گذراندن زندگیاش مجبور به کارهای خشونتباری شده بود. مشت باندپیچی شدهاش را فشرد. تیزی نوک ناخنهایش را حس میکرد. قبل از اینکه جواب بدهد کمی تعلل نمود:
- ترور کی؟
صدای بیخیال چیبا از پشت گوشی بلند شد:
- ایچیرو... هیمورا ایچیرو.
پوزخند تلخی روی لبهای میکایلا جا خوش کرد. خاندان هیمورا ید طولایی در شرارت و ایجاد کینه داشتند. با این حال میکایلا پرسید:
- طرف کیه و چرا دنبالشی؟
صدای ورق زدن از پشت گوشی آمد:
- ... قاتل پدر و مادرم. اون مرتیکه پشت کشته شدنشون بود. در ازای رد ریکی ازت میخوام که تو ترور هیمورا ایچیرو همکاری لازم رو داشته باشی.
میکایلا لیوان خونین را در سینک ظرفشویی گذاشت. سایهاش با نور شمعها روی دیوار رقص شوم مرگ میکرد. هر دوی آنها از خاندان هیمورا زخم خورده بودند. میکایلا نگاهش را از سایهی رقصانش کند و گفت:
- قبوله.
میتوانست لبخند نحس جیبا را حتی از پشت گوشی حس کند. چیبا گفت:
- همین امشب برات ردش رو میگیرم. تو دسترس باش.
میکایلا کوتاه جواب داد:
- باشه. بای!
منتظر خداحافظی جیبا نماند و سریع تماس را قطع کرد. هر چه از آن دخترک پر دردسر دور میشد، بهتر بود. خارش کمرش شروع شد. دندانهایش را بر هم فشرد و لعنتی به آن پروفسور دیوانه فرستاد. از آشپزخانه به زحمت بیرون آمد و پردهها را کشید. بعید نبود که چیبا برایش بپا گذاشته باشد. چیبا برای او یک دوست عزیز بود اما خط قرمزهایی داشت که مایل نبود به هیچ کس اجازهی عبور بدهد.
میکایلا همیشه این خط را با جانش حفظ میکرد ولی چیبا دائماً در حال در حال پیشروی و چسباندن خود به این خونآشام بود. میکایلا وسط اتاق روی زمین افتاد و همانند جنینی به خودش پیچید. پوست کمرش میلرزید. انگار که موجود زندهای زیر پوست سفید رنگپریدهاش حرکت میکرد.
کتابهای تصادفی
