خون کور: پانیشرز
قسمت: 41
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
#پارت۴۱
پوست کمرش آهسته ترک خورد و دو بال همانند فرشتهها بیرون زد. پرهای آن بیشتر سفید شفاف با نوکی سرخ بودند. میکایلا به نفسنفس افتاده بود. باید هر از گاهی پرواز میکرد تا درد را از بین ببرد. دندانهایش را روی هم فشرد و دو زانو نشست. کمی آن بالهای چروکیده را تکان داد تا صاف شدند. موج هوا شعلهی کمجان شمعها را خاموش کرد.
میکایلا پوزخندی دردناک زد. جرئت ترک شهر را نداشت. ممکن بود که کسی او را تعقیب کند و از هویتش خبردار شود. تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که در خانهاش و درون تاریکی کمی بالهای خاصش را تکان دهد. درد کمرش از بین رفته بود. بالهایش را صاف کرد. طول بالها به دوازده متر میرسید. میکایلا کمی بالهایش را تکان داد. موج قدرتمند هوا باعث شد که اسباب کموزن کمی تکان بخورند.
برگهای گلدانهای زاموفیلیا، بامبو و سانسوریا وحشیانه تکان خوردند. چیزی در درونش عطش پرواز داشت. میکایلا خودش را از روی زمین حمع کرد. بانداژ دور مشتهایش را باز نمود. بانداژ را روی کانتر انداخت. مراقب بود که بالهای جمع شدهاش به چیزی نخورند. کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. واحدش در تاریکی فرو رفت. تنها منبع نور چراغهای خیابان بود و نور ماشینهای در حال تردد. میکایلا سمت اتاقش رفت. از روی کنسول چوبی یک قاب عکس دستهجمعی را برداشت.
به شکم روی تخت افتاد و افراد داخل عکس را برای بار ده هزارم نگاه کرد. زنی مو بلوند، سه بچهی قد و نیم قد را در آغوش خودش گرفته بود و آزادانه لبخند میزد. پسر بزرگتر، مو سیاه و عبوس بود. دخترک چشم آبی هم دست پسرک لاغر وسط را گرفته بود و فرشتهوار لبخند میزد. میکایلا آهسته روی عکس خودش و آن دخترک مو مشکی دست کشید و ناخودآگاه اسم او را بر زبان راند:
- هانا!... تو کجایی؟
نگاهش روی پسرک قد بلند و عبوس چرخید. خاطراتش جان گرفتند. گویی میتوانست آن روز نحس را در برابر خودش ببیند. روزی که هانابی در بالای قبری زیر باران ضجه میزد. در حالیکه رانمارو با سر و دستی شکسته و چشمی بانداژ شده پشت او ایستاده بود. نگاه رانمارو خالی بود انگار که در آن لحظه هیچ روحی در بدنش وجود نداشت.
مردی کت و شلوار پوش پشت بچهها ایستاده بود. سایهی چتر مشکی صورت او را میپوشاند. دستی روی شانهی رانمارو گذاشت او را به بیرون از قبرستان شهر هدایت کرد. هانای کوچک گریان را هم در آغوشش گرفت و سوار یک لیموزین مشکی شد. میکایلا هیچوقت نتوانست قیافهی آن مرد را ببیند. مردی که برای همیشه دوستان او را برد.
خونآشام کوچک آن لیموزین را تا فرودگاه دنبال کرد و غیرقانونی در هواپیما مخفی شد تا عاقبت به ژاپن رسید. بعد از پیاده شدن از هواپیما برای همیشه رد هانا و رانمارو را از دست داد. پلکی زد. موهای مجعد طلایی در چهرهی عبوسش ریخته بودند. قاب عکس سرد را رها کرد و صورتش را در تخت نرم فرو کرد:
- هیچ سرنخی ازشون نیست.
سرش را بلند کرد و به خرس عروسکی قدیمی خیره شد. خرس سفید به دیوار تکیه زده بود و با همان چشم باقیماندهاش به میکایلا لبخند میزد. این همان عروسک محبوب هانا بود که در خانهی قدیمیاش برای همیشه جا ماند؛ تنها و بدون آغوشی برای بغل کردن و محبت ورزیدن.
کتابهای تصادفی
