خون کور: پانیشرز
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هاچیرو گوشیاش را در جیب شلوار سیاه راستهاش سر داد:
- الان وقت شوکه شدن نیست. همین الانش هم سهامای شرکتامون به یک دهم رسیده. داریم به خاک سیاه میشینیم!
ایچیرو دندانهایش را روی هم فشرد. خوب بود که هنوز هویت نیمه شیطانی قبیلهاش محفوظ بود. میتوانست با جدا نشان دادن ریکی، قبیله را نجات دهد. نگاه پر از عزمش را به هاچیرو دوخت:
- یه جلسه اضطراری با کل سران قبیله ترتیب بده. موضوعات زیادی برای حل کردن داریم!
***
توکیو. منطقه شینجوکو
دانههای درشت عرق از سر و رویش میچکیدند. صدای مشت زدن به کیسه بوکس سنگین در اتاق نیمه خالی میپیچید. در گوشهای دیگر تلویزیون روشن بود و مجری مدام وراجی میکرد. نور تلویزیون روی مبل خاکستری لاوسون افتاده بود و جلوهای وهمانگیز به آپارتمان لوکس میداد. روی کانتر وسط آشپزخانه سه شمع کلفت معطر با سایزهای متفاوت روشن بودند و بوی خوشی را پخش میکردند.
مشت باندپیچی شدهاش را فشرد و ضربهای محکم به تنهی کیسه بوکس زد. کیسه تاب بلندی برداشت. نفسی خشن کشید و کیسه را آرام گرفت. حولهی دور گردنش را برداشت و عرق پیشانیاش را پاک کرد. دانههای عرق از لای عضلات پرورش دادهاش سر میخوردند و پایین میرفتند. به عنوان یه نوجوان پانزده ساله به مراتب هیکل درشتتری داشت؛ شاید به خاطر نژاد اروپاییاش بود.
سمت آشپزخانه رفت. در یخچالش را گشود. نیمی از یخچال با کیسههای خون پر شده بود. یک گروه خونی O را برداشت و سمت ماکروویو سفید رفت. دمای و مدت زمان گرمکردن را در پایینترین سطح گذاشت. از داخل کابینت لیوانی را درآورد. بعد از گرم شدن خون، لیوانش را پر کرد. با شنیدن اسمی آشنا سمت تلویزیون برگشت.
با دیدن عکس ریکی نیشخندی درنده روی لبهای سرخش نشست. دندانهای نیشش بلند شده بود. مردمک چشمان آبیاش باریک شد:
- بالاخره خودتو نشون دادی دکتر ریکی!
سریع لیوان خونش را سر کشید و موبایلش را از روی کانتر برداشت. به سراغ مخاطبینش رفت و شمارهی ایچینوسه چیبا را گرفت. طولی نکشید که صدای نسبتاً پسرانهای جواب داد:
- چه عجب؟ میکایلا آخرین باری که زنگ زدی ماه پیش بود!
میکایلا همانطور که به صفحهی تلویزیون خیره مانده بود، جواب داد:
- میخوام برام رد هیمورا ریکی رو بگیری.
صدای جیبا عصبی شد:
- بچه پررو! مگه من نوکر و نوچهی توام که امر و نهی میکنی؟ حالا خوبه واسه خودم کار میکنیا!
میکایلا لبخندی عصبی زد:
- چی در ازای رد ریکی میخوای؟