خون کور: پانیشرز
قسمت: 43
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ربدوشامبر را روی صندلی چوبی انداخت و یک هودی سفید و مشکی به تن کرد. روی جلوی هودی عکس یک پاندای لم داده چاپ شده بود. یک شلوار جین سیاه رنگ و رو رفته همراه با یک کت چرم مشکی پوشید. نگاهش به سوییچ موتور روی کنسول افتاد. دستش را پس کشید. آن شب حوصلهی موتورسواری نداشت.
دو پاف از ادکلن دیور ساواژ زد. به خودش در آینه نگاهی انداخت. گوشهای نوکتیزش را پیریسینگ کرده بود. گوشوارههای حلقهای مشکیاش بیشتر به صورتش جلوهی خلافکاری میدادند. ابروانش را صاف کرد و به خودش با سر علامت تأییدی داد. از اتاق بیرون آمد و قهوهاش را در یک لیوان یکبار مصرف ریخت و درش را بست.
از آپارتمان که بیرون زد سوز سرمای پاییز، گونههای رنگ پریدهاش را گزید. خیابانهای منطقه شیجوکو-کو همانند روز روشن بودند. میکایلا کلاه هودی را روی سرش کشید. باد ملایمی میوزید. میکایلا نگاهی به آسمان نیمه سرخ کرد. باد نوید بوی باران میداد. میکایلا کمی پا تند کرد. زندگی مانند همیشه در توکیو جریان داشت.
چیزی از پاندمی هنوز به ژاپن نرسیده بود. با این حال ارتش ورود کرده بود و از ورودیهای کشور محافظت میکرد. اگر کسی مشکوک به بیماری وی و یا سابقه استفاده از واکسن ضد سرطان را داشت، فوراً دستگیر میشد. میکایلا آهسته قهوهاش را نوشید. روز خونآشامان تازه آغاز شده بود. لیوان خالی قهوه را در یک سطلآشغال انداخت و دستهایش را در جیب فرو برد. قهوه تازه زیر زبانش مزه کرده بود که نگاهش به سر در منطقه سرخ توکیو افتاد.
قدمی برداشت. مثل همیشه اینجا پر از مشتری بود. فرقی نداشت که چه زمانی از سال باشد؛ همیشه مشتریهای بزرگسال خودش را داشت. یکدفعه شانه به شانهی مردی لاغراندام خورد. مرد کلاه بیسبال سیاهی بر سر نهاده و روی آن هم کلاه سوئیشرت خاکستریاش را کشیده بود. نوشتهی سرخ NBA جلوی هودیاش گلدوزی شده بود. زیپ سرخی سوئیشرت را به دو نیم تقسیم میکرد. مارک نقرهای جردن روی کلاه بیسبال میدرخشید.
میکایلا برای لحظهای عینک طبی کلابمستر را دید. آن عینک برای میکایلا جالب بود. مرد سریع و بیملاحظه خم شد:
- معذرت میخوام.
و سریع میان جمعیت پنهان گشت. میکایلا ابروان طلایی را بالا انداخت و پوفی کرد:
- چه بیمسئولیت!
راهش را سمت منطقهی کابوکیچو کج کرد. طولی نکشید که گوشیاش ویبره رفت. سریع گوشی را برداشت. چیبا بود. فوری تماس را وصل کرد:
- چی شده؟
صدای جیغ چیبا از سوی دیگر او را وادار کرد که گوشی را از سرش فاصله بدهد:
- برگرد! همین الان!
میکایلا سر جایش ایستاد و اخمی کرد:
- چرا؟
جواب چیبا، خونآشام نوجوان را مبهوت کرد:
- ریکی همین الان از کنارت رد شد و بهت خورد! زودباش تا دوباره تغییر قیافه نداده!
میکایلا با چشمانی درشت شده در وسط پیادهرو ایستاد. تازه فهمیده بود که چرا آن عینک کلابمستر برایش آشنا و جالب است. آب دهانش را قورت داد. قلبش دیوانهوار میتپید. ترس و خشم با هم عجین شده بودند. دندانهای نیشش بلند شد و از لا به لای جمعیت به دنبال آن پروفسور دیوانه راه افتاد. مردم مدام جلویش را میگرفتند. میکایلا حرص میخورد که نمیتوانست سریعتر آن مردک روانی را به چنگ آورد. موبایل را کنار گوشش گرفت:
- چشمتو از دوربینای مداربسته برندار!
کتابهای تصادفی

