NovelEast

خون کور: پانیشرز

قسمت: 44

تنظیمات

چیبا از درون اتاق نیمه تاریکش پشت چند نمایشگر بزرگ روی صندلی گیمینگش چمباتمه زده بود. یک آبنبات چوبی در دهانش گذاشت. زیر چشمان سبزش گود رفته بود. انگشتانش بی‌وقفه روی کیبوردها می‌دویدند. برای هکری مثل او کاری نداشت که دوربین‌های پلیس را هک کند و کنترل پلیس توکیو را به دست بگیرد. از داخل دوربین می‌توانست میکایلا را ببیند که به طرز رقت باری دنبال ریکی می‌گشت. با دندان‌های آسیابش آبنبات را شکاند و غر زد:

- چلاق! تو نمی‌خواد کار منو بهم یاد بدی.

میکایلا در گوشه‌ای نفس‌زنان ایستاد و هنذفری‌اش را به گوشی متصل کرد. هنذفری را با دستپاچگی در گوشش فشرد:

- یه میونبر بده!

چیبا با حرص آبنبات را جوید و چند دوربین را چک کرد تا عاقبت ریکی را یافت که در حال وارد شدن به یک فروشگاه بود. به دوربین‌ها فروشگاه متصل شد. اخمی کرد و به میکایلا آدرس داد:

- از خیابون رد شده. برو تو فروشگاه خواروبار یاماتو!

میکایلا بی‌توجه به چراغ قرمز وسط خیابان دوید. بوق ممتد ماشین‌ها همراه ترمز و فحش راننده‌ها در گوشش پیچید. از روی کاپوت یک ماشین پرید و مانند یک پارکورکار حرفه‌ای از حصار وسط خیابان جست زد. نیمه‌ی دیگر خیابان را به همین منوال طی کرد و با عجله وارد فروشگاه شد. چیبا غر زد:

- ته فروشگاهه چلاق! سروصدا نکن چون نزدیک در اضطراریه.

میکایلا چند نفس گرفت و خودش را آرام کرد. یک سبد دستی برداشت و وانمود به خرید کرد. دو بسته چیپس برداشت و سمت میز مانگاها رفت. وانمود به خواندن چند مانگا کرد اما تمام حواسش به ریکی بود. ریکی در انتها و در جلوی یخچال‌ها ایستاده بود و فکر می‌کرد. عاقبت در یخچال وسطی را باز کرد و یک قوطی سودا با چهار بسته نودل نیمه‌آماده برداشت.

سمت پیشخوان برگشت و با پول نقد با فروشنده حساب کرد. میکایلا سبد خرید را رها کرد و با فاصله‌ی مناسب ریکی را دنبال نمود. تقریبا ده متر با هم فاصله داشتند. ریکی در کوچه‌ی سمت راستش پیچید. در یک دستش گوشی قرار داشت و چیزی می‌نوشت. در همان حین به کوچه‌ای روشن و خلوت پیچید. تابلو‌های مغازه‌ها روشن بودند. میکایلا تاب نیاورد و در وسط کوچه غرید:

- دکتر ریکی!

ریکی در جا ایستاد. نیم‌رخ برگشت و از زیر سایه‌ی کلاه به مزاحم نگریست. میکایلا کلاهش را عقب داد:

- منو یادت میاد؟

چشمان سیاه ریکی روی چهره‌ی میکایلا دوید. پوزخندی تمسخرآمیز روی لب‌های باریکش نشست:

- V-456! چطور ممکنه که اون موهای خاص رو یادم بره؟!

صدای مزاحم چیبا در گوش میکایلا پیچید:

- من دسترسی به دوربین اونجا ندارم. میکایـ... .

میکایلا هنذفری را از گوشش بیرون آورد و میان انگشتانش فشرد. هنذفری زیر فشار انگشتان خون‌آشام شکست. چشمان آبی‌اش به رنگ دوزخ تغییر کرد. نیش‌های بلندش را به رخ کشید و غرید:

- وقتشه تقاص کارات رو پس بدی!

کتاب‌های تصادفی