خون کور: پانیشرز
قسمت: 45
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پوزخندی روی لبهای باریک ریکی شکل گرفت:
- تهدید تأثیر گذاری بود توله خونآشام.
میکایلا سمت ریکی خیز گرفت و پرید اما در این میان یک مشتری از مغازهی سوشیفروشی درست وسط ریکی و میکایلا بیرون آمد. چشمانش از دیدن یک خونآشام گرد شد و فریادی وحشتزده از گلویش بیرون ریخت. میکایلا با آن مرد به زمین خورد و سرش را بالا آورد. ریکی با گامهایی بلند از بین دیوارها خودش را به سقف رسانده بود. میکایلا دندانهایش را روی هم فشرد:
- لعنت!
مرد وحشتزده و لال را رها نمود و با پنجههای قدرتمندش از دیوار بالا رفت. در مورد ریکی اشتباه فکر میکرد. او گمان میبرد که ریکی یک انسان عادی است که فقط مغزی معیوب برای آزمایشات شیطانی دارد اما مشخص شد که او در زمینهی هنرهای رزمی نیز دستی بر آتش دارد. از روی یک پشتبام پرید و دنبال ریکی دوید.
سرعت تخصص او بود. به هیچ وجه قرار نبود که انسانی بتواند از زیر دست او در برود. ویبرهی گوشی داخل جیبش مانع از تمرکز او برای شکار ریکی میشد. بدون فکر گوشی را روی سقف یک خانه پرت کرد. روی ریکی جستی زد. شانههای دکتر لاغراندام را گرفت و روی سقف غلطید. پلاستیک خرید ریکی وسط سقف ولو شده بود.
میکایلا جهید و روی سینهی ریکی نالان از درد نشست. گلوی قربانیاش را گرفت و فشرد. توانایی درست فکر کردن را از دست داده بود. صورت ریکی زیر فشار میکایلا کبود شد. عینکش به گوشهای دیگر افتاده بود. میکایلا عصبی خندید. چشمانش پر از حس درندهخویی و قتل بود. از بین دندانهای تیزش صدایی دورگه و خشن بیرون خزید:
- اون روزایی که من و امثال من رو شکنجه میدادی رو به یاد بیار! قرار نیست که همینطوری بکشمت. ذره ذره شکنجهات میکنم طوری کـ... .
قبل از آنکه به خودش بجنبد پای ریکی دور گردنش حلقه شد و او را به زور از گلوی قربانیاش جدا کرد. ریکی چهار دست و پا شده بود و از کمبود نفس سرفه میکرد. آب دهانش روی موزائیکهای سقف چکید. با پشت دست دهانش را پاک کرد. گردنش کبود شده بود. نیشخندی دیوانهوار زد:
- بهم نشون بده که چقدر تکامل پیدا کردی توله!
میکایلا روی موزائیکها چنگی زد و به جلو جهید. رد پنج ناخن روی موزائیکها مانده بود. دستش را دراز کرد تا ماهیچههای پای ریکی را بدرد که لگد محکمی به گیجگاهش خورد. میکایلا به کناری پرت شد. دیدگانش تار شده بود. امکان نداشت که یک انسان بتواند به آن سرعت واکنش نشان دهد. روی پاهایش بلند شد و تلوتلو خورد. سرش را محکم تکان داد تا گیجی نگاهش از بین برود.
ریکی کلاه بیسبال را به عقب کشید. موهای مشکی کوتاهش آرام در صورت باریکش ریختند. هنوز هم نگاه متکبرانهای داشت. حس سردی به جان میکایلا چنگ زد. چیزی درست نبود. یک انسان عادی نمیتوانست آن ضربه را در کسری از ثانیه وارد کند. دندانقروچهای کرد و فرضش را بر زبان راند:
- تو از خون ما روی خودت استفاده کردی؟!
مشمئز کننده بود. شخصی که او و همنوعانش را تحقیر میکرد، برای قدرتمندتر شدن دست به دامان خون آنها شده بود.
کتابهای تصادفی

