خون کور: پانیشرز
قسمت: 46
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
نیشخندی بازیگوش روی لبهای ریکی بازی میکرد. ترجیح داد که به روشی دیگر آن خونآشام رقتانگیز را توجیه کند. چنگی لای موهای سیاهش برد و آنها را عقب راند. عنبیهی چشمانش به رنگ زرد درآمد و رنگی سیاه، سفیدی چشمانش را زدود. چهار شاخ از محل رویش موهایش بیرون زد و با قوس اندکی به بالا رفت. موهایش سفید شده بود. پوزخندی درنده زد. سه جفت دندان نیش در هر سو خودنمایی میکرد. ناخنهای ریکی هم بلند، سیاه و نوکتیز شده بود. ریکی گردنش را کج نمود:
- چرا باید از خون موجودات رقتانگیزی مثل تو برای تقویت خودم استفاده کنم؟
پاهای میکایلا شل شده بود. سیب گلویش بالا و پایین رفت:
- تو دیگه چه کوفتی هستی؟
ریکی با همان لبخند بازیگوش قدم به قدم جلو آمد. حضور سنگینی داشت و به جان میکایلا تردید میانداخت. صدای گرم و مخملینش ترس میکایلا را تأیید کرد:
- عوام به ما میگن اونی (شیطان)!
معلوم نبود که ریکی چند برگ برندهی دیگر را در آستین خودش پنهان کرده است. تصمیم برای عقبنشینی بهترین راه بود برای همین برای استفاده از بالهایش تردید نکرد. هنوز ده قدمی با آن شیطان بالفطره فاصله داشت. بالهای بزرگش بیرون زد و با جهش بلندی به آسمان پرید. لبخند ریکی از دیدن تکامل میکایلا عمیقتر شد. قبل از آنکه آن خونآشام از دستش در برود، پرید و پای او را گرفت.
میکایلا حلقهشدن پنجهی ریکی را دور مچ پایش حس کرد. باید از شر آن پروفسور شیطانی خلاص میشد اما قبل از اینکه بتواند از شر ریکی خلاص شود تعادلش بهم خورد. ریکی تنها به بدنش تابی داد و خونآشام بالدار را سمت سقف پرت کرد. به هر حال عاقلانه بود که وجود خودش و یا آن احمق بالدار را مخفی کند.
با قوس زیبایی روی میکایلا برگشت و مشتی در شکم او کوفت. میکایلا از درد تا شد و چشمانش از حدقه بیرون زد. ریکی به شکارش مهلت بازیابی نداد و با مشتهای قدرتمند در گیجگاه، خونآشام را به دنیای بیهوشی سوق داد. پوزخندی تلخ روی صورتش نشست. یکدفعه حس بدی به او دست داد. سرش را بالا آورد. شک نداشت که نینجاهای آنبو در همان نزدیکی هستند. خونآشام را روی شانهاش انداخت و پلاستیک خودش را جمع و جور کرد. حداقل مدت زمانی برای آخرین آزمایشش میخواست. عینکش را به صورت زد و با آخرین قربانیاش در تاریکی ناپدید شد.
***
قلمرو شیاطین، جنگل ارواح
آکامه آرام چشمانش را گشود. سرش گیج میرفت. بدنش از درد تیر میکشید انگار که مورد عنایت لگد یک دو جین شترمرغ گرفته بود. سقف چوبی قدیمی بالای سرش ناآشنا بود. میتوانست کپکها و بعضاً قارچهای کوچکی را ببیند. دستانش را از زیر پتوی گرم و نرم بیرون آورد. هوای داخل اتاق کمی سرد بود. آرام نشست و به اطراف نگاهی کرد. به جای پتو، پوست سفید و خالخالی یک حیوان قرار داشت. سر چرخاند. او در یک اتاق قدیمی به سبک سنتی خوابیده بود.
نور ملایم آفتاب از درهای چوبین رد میشد. کاغذ درها بعضا سوراخ و پاره شده بودند. پشت سر آکامه یک تابلوی تاشوی قدیمی قرار داشت. چیزی آشنا روی نقاشی به تصویر کشیده شده بود. مردی بالدار با لباسهای سنتی یک کاهن در دشت قدم میزد. هیولایی سیاه و به شکل مار در پشت او بود. هیولاها دور تا دور مرد بالدار زانو زده بودند. انگار که برای جان خودشان التماس میکردند.
کتابهای تصادفی



