خون کور: پانیشرز
قسمت: 47
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پیشانیاش را با گیجی بین دستان باریکش فشار داد:
- من کجام؟ چرا هیچی یادم نمیاد؟
آخرین چیزی که به یاد داشت محاصرهی روی سقف بیمارستان بود. آهسته از جایش برخاست. زانوان باریکش جانی نداشتند. کمی تلوتلو خورد تا توانست سر پا بایستد. زخم پایش تیر نمیکشید اما تنش پر از درد بود. لب سرخ پایینش را به دندان گرفت. با سر در گمی دور خودش چرخید و آرام صدا زد:
- کسی اینجا نیست؟
نگاهی به درهای قدیمی انداخت. لای در کشویی کمی باز بود. سمت درهای چوبی کشویی نیمهباز رفت. هنوز پنچ قدمی با درهای قدیمی که کاغذشان پاره شده بود، فاصله داشت. یک دفعه مرد جوانی کاسه به دست جلوی در پیچید. از روی کاسه بخار ملایمی بلند میشد. بوی رامن از درون کاسه شکم گرسنهاش را به قار و قور انداخت. نگاه آکامه تا چهرهی غریبه کشیده شد. چشمان سرخ مرد او را از فکر شکم بیرون آورد. مرد لبان باریک تیرهاش را بر هم زد:
- صبح بخیر ارباب!
یکدفعه لبهای باریکش به معنای واقعی کلمه تا بناگوش کشیده شدند و آن دندانهای سیاه میلهای تیز را به نمایش گذاشتند. چشمان مرد یکپارچه سرخ شد. آکامه هینی کشید و ازترس به پشت روی زمین افتاد. آن مرد جوان همان روحخوار سیاه بود. روحخوار آرام تغییر شکل داد و به حالت اصلیاش درآمد. بازوی سیاهش را دراز کرد و کاسه را روی میز ناهارخوری چوبی کوتاه قدیمی در کنار رختخواب نهاد. سرش را چرخاند و سمت آکامه خزید.
دخترک لرزان خودش را عقب کشید اما روحخوار دور او چرخید و تشکیل حلقهای سربسته را داد. قلب آکامه همانند پرندهای مستأصل خودش را به در و دیوار سینهاش میکوبید. آب دهانش را به زحمت قورت داد. روحخوار با آن نه چشم سرخش روی او تمرکز کرده بود. کمی سرش را جلو آورد. آکامه خودش را روی زمین عقب کشید ولی از پشت به بدن سرد روحخوار برخورد کرد. یکی از بازوان روحخوار موهای بهم ریختهی آکامه را کنار زد. آکامه چشمانش را محکم روی هم فشرد و سرش را به عقب کشید. صدایی همچون زمزمه کردن هزاران نفر با هم در گوش آکامه پیچید:
- اگه میخواستم بکشمت توی روستای آمه این کار رو میکردم!
آکامه آرام پرده از گویهای سیاهش برداشت. روحخوار هنوز آرام و بدون تهدید ایستاده بود. بازوی سیاهش همچنان با ملایمت در حال نوازش موها و صورت آکامه بود. آکامه آب دهانش را با صدا قورت داد و سؤالی که روحش را میآزرد، بر زبان راند:
- چرا؟... چرا منو نکشتی؟ مگه بدنم رو نمیخواستی؟
سر روحخوار به او نزدیکتر شد. آکامه بوی بدنهای پوسیده و مرگ را از دهان دهشتناک آن هیولا را حس میکرد. روحخوار آرام تن دخترک را بویید. در این سالها از نعمت داشتن ارباب محروم بود. آهسته پلک زد:
- برای اینکه تو اربابمی! چرا باید بخوام ارباب خودمو بکشم؟
ابروهای باریک آکامه بالا رفتند. هنوز متوجه حرف روحخوار سیاه نشده بود:
- مـ... منظورت چیه؟!
کتابهای تصادفی

