فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 64

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

ریکی انگشت سبابه‌اش را با دندان نیشش گاز گرفت. مزه‌ی گس خون در دهانش پیچید. انگشت خونینش را جلوی میکایلا گرفت. رنگ چشمان میکایلا به خون مایل شد. آن چشمان گداخته فقط به دنبال انگشت ریکی حرکت می‌نمودند. ریکی انگشتش را به دهان میکایلا نزدیک کرد. میکایلا نیشخندی دیوانه‌وار زد. انگار که نمی‌توانست اعمالش را کنترل کند.

ریکی با تمرکز و دقت کوچکترین حرکت خون‌آشام را زیر نظر گرفت. میکایلا قطرات کوچک خون را که گوشه‌ی لبش می‌افتاد، با لذتی وصف ناشدنی می‌‌خورد و می‌خندید. گویی که در خلسه‌ای لذت‌بخش فرو رفته بود و نمی‌خواست که از آن دل بکند. اخم ریکی غلیظ‌تر شد و در دفترچه‌اش نوشت:

- "قبلاً جلوی نخوردن خون بیشتر مقاومت می‌کرد اما الان هیچ مقاومتی نداره! ممکنه که اون غده‌ها وظیفه تولید هورمون مقاومت در برابر خون رو داشتن؟! قبلاً حتی تا یه هفته هم سابقه‌ی مقاومتش بود اما الان هیچ مقاومتی نداره!"

نفس‌نفس میکایلا شدیدتر شده بود. ریکی انگشت خونی‌اش را با دستمال کاغذی پاک کرد. با اراده‌ی خودش و طبق آموزه‌های قبیله‌ی هیمورا زخم دستش را مداوا کرد. زخم به راحتی بسته شد. میکایلا با دلخوری به ریکی می‌نگریست. بعد از دقیقه‌ای چشمان خونینش به آرامی سمت رنگ آبی برگشتند. نفس‌هایش دوباره کند و آرام شده بود. ریکی سه تا از انگشتانش را بالا برد و پرسید:

- این چندتاس؟!

میکایلا چهره درهم کشید:

- سه تا! نه تا! صد و یازده تا! بستگی داره!

ریکی دستش را پایین انداخت و پیراهن مشکی یقه اسکی‌اش را مرتب کرد:

- ظاهراً عقل و هوشت مثل سابقه! هوشت تکامل پیدا نکرده.

آن آزمایشگاه زیرزمینی سیستم گرمایشی نداشت برای همین ریکی مجبور بود که به یک بخاری برقی بسنده کند. نمونه‌ی آزمایشی‌اش قبلا ثابت کرده بود که با سرمای پایین‌تر از صفر درجه هم مشکلی ندارد؛ اما او یک نیمه شیطان بود و بیشتر به مکان‌های گرم همانند آتشفشان‌ها و سواحل گرم مدیترانه‌ای علاقه داشت. آن دو درست در قطب‌های متضاد هم قرار داشتند. ریکی به کمر میکایلا نگاهی دیگر انداخت. پارچه‌ی سفید نیم‌تنه‌ی پایین خون‌آشام را می‌پوشاند. تمام بخیه‌ها ناپدید شده بودند. ریکی با دقت پرسید:

- یادت میاد دو دیقه‌ی پیش چیکار می‌کردی؟

میکایلا ابروان طلایی‌اش را در هم فرو برد. ریکی را از نظر گذراند. پیراهن جذب کشی به خوبی عضلات پرورش یافته‌ی نیمه شیطان را به نمایش می‌گذاشتند. شلوار راسته‌ی کرم، پاهای ریکی را بلندتر از قبل نشان می‌دادند. میکایلا آب دهانش را مزه‌مزه کرد. خون ریکی مثل شهدی عسل در دهانش پیچیده بود و او را ترغیب می‌کرد تا برای بدست آوردنش تلاش کند.

چیزی در رگ‌های ریکی وجود داشت که مزه‌اش را با خون انسان متفاوت می‌نمود. کمی شیرین و وسوسه‌انگیز بود. میکایلا نگاه آبی براقش را بالا کشید. می‌توانست دستگاه جریان خون ریکی را متفاوت از واقعیت ببیند. قلب گرم ریکی با قدرت می‌تپید و خون را به جریان می‌انداخت. آرام پلک زد. دستگاه جریان خون ناپدید شده بود و جایش را به ریکی حقیقی داده بود. میکایلا خیره در آن چشمان زرد گفت:

- یادمه.

ریکی مو شکافانه خون‌آشام را کاوید:

- دقیق توضیح بده!

میکایلا با کینه به دانشمند روانی نگریست:

- انگشتت رو زخم کردی و من نتونستم جلوی خون مقاومت کنم. همین!

ریکی خودکار آبی‌اش را بالا برد تا ادامه‌ی تحقیقاتش را بنویسد. می‌بایست دوباره از بدن خون‌آشام اسکن می‌گرفت تا از روند تکامل مطمئن می‌شد.

کتاب‌های تصادفی