خون کور: پانیشرز
قسمت: 65
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
ریکی پس از سه ساعت اسکن و معاینهی دقیق نمونهی آزمایشی همهی مراحل را با جزئیات در گزارش کوچکی جمع کرد. میکایلا در زیر دستگاه CT Scan بود. صدای چرخش و اسکن دستگاه روی اعصابش راه میرفت. کیسهی سرم زرد هنوز به بدنش متصل بود اما احساس رخوت این چند روز را نداشت. چشمانش را ریز کرد. تاثیر بیحسی در حال از بین رفتن بود. میکایلا نیشخندی درنده زد.
تنها مقداری صبر نیاز بود و صبر شرط لازم یک شکارچی خوب بود. چرخش دستگاه تمام شد و تخت به بیرون لغزید. ریکی خودکار را پشت گوشش گذاشت و از خستگی چشمان گودرفتهاش را مالید. از جا برخاست تا خونآشام را روی تخت برگرداند و دست و پای او را مهار کند. تخت چرخدار را کنار دستگاه برد. خونآشام بیحس را از روی تخت برداشت و روی شانهاش حمل کرد. از تزریق دوز داروی همیشگی مطمئن بود. اما همهچیز در یک لحظه رخ داد.
قبل از آنکه به خودش بیاید روی زمین کوفته شد و دندانهای نیش تیز در گوشت گردنش فرو رفت. از درد و وحشت فریادی کشید و سعی کرد خودش را از چنگ آن شکارچی فریبکار برهاند. قلبش وحشیانه خود را به زندان سینهاش میکوفت. به شانههای خونآشام چنگ زد تا او را از روی خود کنار بزند اما میکایلا با چشمانی سرخ روی شکارش چنبره زده بود حتی برای لحظهای شکارش را رها نمیکرد.
طعم شیرین خون آن شیطان ذهنش را ابری کرده بود اما طعم رسیدن به انتقام از خون آن شیطان هم شیرینتر بود. تقلاهای ریکی بعد از دقیقهای آرام گرفت. زهر خونآشام همراه با ترس بدنش را فلج کرده بود. میکایلا پس از اطمینان از فلجی ریکی، گردنش را رها کرد اما هنوز روی کمر او نشسته بود. سوزن سرم را از دستش کند و روی زمین انداخت.
مردمک چشمانش با ارادهای پولادین ثابت و باریک بودند. روی ریکی نیمه هشیار متمرکز ماند. لبهای خونآلودش به خندهای مستانه کشیده شد. بالاخره آن دیوانه را به چنگ آورد. در ذهنش مدام راهکارهایی را مرور میکرد که میتوانست ریکی را زجرکش کند. خم شد و آهسته در گوش ریکی زمزمه کرد:
- سلام دکتر! راستش دیگه اون دوز دارو برای آروم نگه داشتن من کافی نیست. تو چوب اعتماد به هوش خودت رو خوردی.
از روی کمر ریکی برخاست و او را به پشت برگرداند. عینک کلابمستر ریکی با شیشههای شکسته و فریم له شده کف آزمایشگاه ولو شده بود. کشتی محکم در صورت ریکی کوفت.
گوشهی لب ریکی پاره شد و جویبار کوچکی از خون جاری گشت. میکایلا گلوی بیدفاع ریکی را گرفت و کمی فشرد:
- خب دکتر! قراره تو این آزمایشگاه با یکم از این وسیلهها ور بریم!
گوشهی سالم لب ریکی به نیشخندی تمسخرآمیز کشیده شد. میکایلا با دیدن قیافهی ریکی تاب نیاورد و صورت او را زیر مشتهای سنگینش گرفت. طولی نکشید که موهای ریکی آغشته به خون و عرق خودش شد. میکایلا یقهی ریکی را گرفت و بالا کشید. باید از سازمان اطلاعات بیشتری پیدا میکرد:
- خب دکتر! داشتی از سازمانت میگفتی! مراکزش کجاست و دارن چه غلطی میکنن؟
ریکی کمی از چشمش را باز کرد. پوزخندی درمانده روی صورت دردناکش نشاند:
- برو به... درک! من ... خیانت ... نمیکنم!
میکایلا نیشخندی درنده زد. اینکه ریکی یک شیطان بود باعث میشد که تاب و تحملش در برابر شکنجه کمی بالاتر برود. این یک چالش برای خونآشام تازه به دوران رسیده بود.
کتابهای تصادفی


