فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 66

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

میکایلا از اولین پیروزی‌اش مشعوف شده بود. هنوز باورش نشده بود که کابوس دوران کودکیش این گونه در زیر پنجه‌هایش به خاک و خون افتاده بود. میکایلا چانه‌ی ریکی را گرفت و او را وادار کرد که به صورتش نگاه کند:

- بذار از اول شروع کنیم!

مشت دیگری در صورت ریکی کوبید:

- برای چی روی خون امثال من آزمایش می‌کنید؟ از این آزمایش‌ها چی نصیبتون می‌شه؟

ریکی زیر مشت و لگد میکایلا، بی‌حس کتک می‌خورد و زیر شکنجه خون‌آشام تازه کار دم بر نمی‌آورد. میکایلا کینه و نفرتش را در سوالات پیاپی می‌پرسید:

- چرا رو خون‌آشاما آزمایش می‌کنید؟

- دنبال چی هستید؟

- رئیس VHO کیه؟

- مراکزش کجاست؟

- چندتا نیرو دارن؟

- نژادهای دیگه رو هم مثل ما شکنجه می‌کنید؟

- چرا خون ماها رو بین آدما شایع کردید؟

- چرا شیاطینی مثل تو با VHO همدست شدن؟

- بهتون از این کار چی می‌رسه؟

- کدوم قبرستونی مخفی شدید؟

- چرا امثال من رو شکار می‌کنید؟

در جواب کتک‌های میکایلا تنها ریکی دیوانه‌وار و با درد می‌خندید. میکایلا نفس‌زنان ایستاد و چشمان خسته‌اش را به آن دیوانه‌ی علم دوخت. یقه‌ی خونین و نیمه‌پاره‌ی ریکی را گرفت و او را بالا کشید:

- می‌نالی یا بیشتر مهمونت کنم؟

لب‌های پاره و کبود ریکی به لبخندی پر از درد کشیده شد. تمام دندان‌هایش به خون آغشته شده بودند. ریکی ابروان کلفتش را بالا داد و چشم در چشم خون‌آشام خیره ماند:

- فقط از من و اون سازمانی که بلاها رو سرت اورده متنفر باش! نمونه‌ی آزمایشی سلول شماره 44! هیچوقت یادت نره که من و امثال من باهات چیکار کردیم! هزاران نفر هم مثل تو توی اون سلولا دارن عین سگ جون می‌کنن و می‌میرن!

نگاه سیاه ریکی روی چشمان میکایلا می‌دوید. خنده‌ی دیوانه‌وار ریکی به جان میکایلا شک انداخته بود. میکایلا ترسیده بود که مبادا دیوانگی ریکی به او سرایت کند. سیب گلویش بالا و پایین رفت. یقه‌ی ریکی را با هلی محکم به زمین رها کرد. ریکی از درد اخمی کرد و لبخند مجنونش را از سر گرفت.

میکایلا از روی قفسه سینه‌ی ریکی برخاست و به دنبال مدارک داخل آزمایشگاه رفت. از مدارک پزشکی و اصطلاحات فوق تخصصی چیزی نمی‌فهمید. لب‌های خونینش را با زبان تر کرد. چشمش به آن کتاب قدیمی روی میز افتاد. نگاهی به ریکی انداخت. ریکی هنوز روی زمین ولو شده بود و آهسته نفس می‌کشید.

بدن لاغرش در حال ترمیم بود. می‌شد گفت که سرعت ترمیم بدن شیاطین از ترمیم خون‌آشام‌ها پایین‌تر بود اما در مقابل سرعت ترمیم بدن انسان مشخصاً در مقام بالاتری قرار داشت. میکایلا جلوی میز ایستاد. دفترچه‌ی یادداشت ریکی در کنار کتاب افتاده بود. تیتر کتاب را لمس نمود. کتاب قدیمی را باز کرد. خط کتاب برایش آشنا بود.

انگار که گمشده‌ای را بازیافته بود. لبان سرخ و خونینش را روی هم فشرد. اسم نویسنده‌ی کتاب برایش آشنا بود اما حاضر بود قسم بخورد که تا به حال این اسم را در عمرش نشنیده است. دست برد تا برگه‌ی دیگری را ورق بزند که یکدفعه صدای آژیر امنیتی از کامپیوتر ریکی برخاست.

کتاب‌های تصادفی