خون کور: پانیشرز
قسمت: 67
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
به حدی سریع سرش را چرخاند که مهرههای گردنش چرق چرق صدا دادند. سمت کامپیوتر هجوم برد. با چشمان رمیدهاش فیلم دوربینهای مداربسته را نگریست. مردان سیاهپوشی در راهروهای سنگی درحال پیشروی بودند. میکایلا پوزخندی تلخ و درنده زد:
- آشناهاتن؟
دستان ریکی شل شد و روی زمین افتاد. بالاخره زمانش رسیده بود. عرق دانه درشتی از کنارهی پیشانیاش سر خورد. قلبش همانند یک گنجشک خودش را به در و دیوار قفس سینهاش میکوبید؛ گویی میخواست هر لحظه به پرواز در بیاید و قفس جان را ترک کند. میتوانست نزدیکی آن فرد را با قلبش حس کند. صدای خشکیدهای از گلویش بیرون ریخت:
- آنیکی!
آب دهانش را با اندوه و ترس قورت داد. دیدن چشمان تیره و خشمگین ایچیرو لرز بر جانش میانداخت. هیچ چیز از زمان کودکیاش تغییر نکرده بود. هنوز هم از برادر بزرگش حساب میبرد و مثل سگ از او میترسید. میکایلا خیره به دوربین مداربسته مانده بود. یک مرد میانسال با لباس سنتی مردانهی ژاپنی ایستاده بود. موهای جوگندمیاش با دقت شانه شده بود.
اگر کسی او را نمیشناخت تصور میکرد که وی مدیر کل یک شرکت بزرگ است. ایچیرو با چشمانی دریده از خشونت به دوربین مداربسته زل زده بود. انگار که میدانست کسی در پشت مانیتور به او زل زده است. ایچیرو دست روی قبضهی شمشیر کاتانایش گذاشت و بدون آنکه چشم از دوربین بگیرد، لب زد:
- تو دیگه مردی!!!
میکایلا ناخودآگاه جمله را همزمان با ایچیرو تکرار کرد. ابرویی بالا داد:
- یکی اومده و میخواد تو رو بکشه. از قبیلهات هستن؟ اوخی! چه خونوادهی رئوفی داری!
تکتک عضلات بدن ریکی به رعشه افتاده بود. ترس اعدام در روستا عضلات ریکی را وادار به واکنش کرد. آرام و با درد سعی در برگشتن و نشستن کرد. برای فرار دیگر خیلی دیر شده بود. میکایلا چرخید و نگاهی به دستگاههای آزمایشگاهی کرد. در این چند روز مطمئن شد که ریکی سرخود اقدام به فراری دادن او کرده است و سازمان چیزی ار این مسئله نمیداند.
باید همچنان به زندگی در سایه ادامه میداد.چشمش به مانیتور افتاد که رو به او بود. چهرهی آن مرد شرقی که در کودکیاش دیده بود، در برابرش قرار داشت. نینجاهای سیاهپوش و مسلح به سلاح گرم و سرد درحال ورود به ساختمان بودند. لبخندی تلخ زد. اگر به دست خاندان هیمورا دستگیر میشد حتماً دوباره او را تحویل VHO میدادند.
آرام و با درد پلکهایش را برهم فشرد. صدای نفسهای دردآلود ریکی او را به خود آورد. چرخید و نگاهی به ریکی در روی زمین انداخت. ریکی روی شکم برگشته بود اما هنوز قادر نبود که بلند شود و خودش را نجات دهد. ریکی از پایین به میکایلا نگاه کرد:
- یه کلت توی کشوی آخر فایل آهنی هست. فقط یه تیر برای خودکشی داره. قبل از اینکه فرار کنی اون رو بهم بده.
گوشهی لبان میکایلا به پایین خم شد:
- چی باعث شده که فکر کنی بهت اون اسلحه رو میدم؟
ریکی نیشخندی دیوانهار زد:
- چون اگه زنده بمونم در مورد تو به قبیلهام همه چیز رو میگم!
ریکی به پشت روی زمین ولو شد و خیره به سقف نالید:
- از در که رفتی بیرون سمت راست بپیچ وسط راه یه سوراخ به بالا داره. از اونجا بدون مشکل فرار بکن.
مکایلا مبهوت مانده بود. چرا ریکی راه فرار را به دشمنش نشان میداد؟ چه در ذهن ناقصش میگذشت که میکایلا آن را درک نمیکرد؟! پلکی زد و به خودش آمد. باید رد پای خودش را در آن آزمایشگاه میپوشاند. تصمیمش را گرفت. میکایلا همانند مرغ سرکنده به هر سو میدوید. کشوهای میز کامپیوتر را بیرون کشید و دستههای پرونده را در گوشهی اتاق روی زمین ریخت.
میخواست تمام مدارک را نابود کند. کیس کامپیوتر را جدا کرد. کیس آهنین را با پنجههای تیزش درید. قطعات داخل کیس را له و مچاله میکرد تا بازیافت اطلاعات ممکن نباشد. کیس نابود شده را گوشهای انداخت. سراغ یخچال شیشهای آزمایشگاه رفت و تمام نمونه ها را روی زمین کوفت. شیشههای باریک با سروصدای زیادی شکستند و محتویاتشان روی موزائیکهای سفید کف پخش شد.
میکایلا شیشهی الکل طبی را برداشت و روی تمام مدارک از جمله تخت خونین ریخت. شوکر ریکی را برداشت و آن را روشن کرد. آتش همانند ویروس در آزمایشگاه پخش شد. نور آن نابودی در چشمان بیحس میکایلا میرقصید. به اسلحهی ریکی نگاهی انداخت. همانطور که ریکی گفته بود اسلحه فقط یک تیر داشت. میکایلا اسلحه را در کف دست خونین ریکی گذاشت:
- این تنها لطفیه که بهت میکنم عوضی!
ریکی با چشمانی سپاسگذار به خونآشام خیره ماند. اسلحه را بالا آورد و لبخندی دلتنگ روی لبانش نشاند. در چشمانش سیاهش چیزهای زیادی میگذشت که میکایلا قادر به درک آن نبود. اشک در چشمانش حلقه زد. اسلحه را روی جای گاز گرفتگی میکایلا گذاشت و بدون تأمل شلیک کرد. میکایلا با چشمانی درشت شاهد پاشیدن خون به صورتش بود. تمام وجودش مظهر از سونامی سؤالات شده بود. چرا؟ چرا ریکی حتی جای گاز گرفتگی میکایلا را هم مخفی کرد؟
کتابهای تصادفی

