فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 68

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

میکایلا یخ کرده بود. باورش نمی‌شد که چه چیزی در شرف وقوع است. دانشمند مغرور و روانی سازمان مقدمات فرار او را در ده سال پیش مهیا کرده بود. ضربه‌ای محکم به در او را از جا پراند. سریع مهتابی‌های آزمایشگاه را با قطعات موزائیک کف شکاند. تمام محیط آزمایشگاه در تاریکی بلعیده شد. میکایلا نمی‌دانست که دید شیاطین هم در شب مانند او دقیق و قدرتمند هست یا نه.

بهتر بود که ریسک نمی‌کرد. مانده بود که بال‌هایش را به داخل کمرش برگرداند یا با همان‌ها ادامه بدهد. این احتمال را داده بود که در زیر زمین است. در چنین مکان تنگی داشتن بال به معنی یک نقطه ضعف بزرگ بود. بال‌هایش آهسته به داخل کمرش برگشتند. به جسد در حال سرد شدن ریکی نگاهی کرد.

دانشمند دیوانه با لبخندی دلتنگ و چشمانی شیشه‌ای به سقف خیره مانده بود. حوضچه‌ای از خون دورش ایجاد شده بود. ضربات به در شدید شد:

- هیمورا ریکی! دیگه راه فراری نیست! تسلیم شو!

میکایلا در زیر میز کامپیوتر پناه گرفت کتاب قدیمی را در دستش فشرد. می‌بایست آن کتاب را به هر قیمتی با خودش می‌برد. تنها منبع نور آزمایشگاه شعله‌های سرکش آتش بودند. میکایلا درون تاریکی فرو رفته بود. برای لحظه‌ای لرزید. لباس‌هایش را در گشت‌وگذار داخل آزمایشگاه پیدا نکرد. خب می‌توانست برای دقایقی بیخیال خجالت شود و بی‌لباس پا به فرار بگذارد. در فلزی آزمایشگاه قرمز شده بود. با انفجار کوچکی به داخل پرت شد.

میکایلا بیشتر در تاریکی زیر میز فرو رفت. چهار نفر با اسلحه به داخل هجوم آوردند. لباس‌هایشان بیشتر شبیه یک زره روباتی بود. میکایلا با چشمانی گشاد متوجه شد که یکی از آن چهار نینجا دو بال سیاه مانند بال‌های فرشته‌ی سقوط کرده داشت. آن مرد بال‌دار با دیدن جسد ریکی نفرینی سر داد:

- لعنت! خودکشی کرده!

سریع سمت جسد ریکی دوید و نبض او را چک کرد. شانه‌هایش با نومیدی پایین افتاد:

- دیگه نبضی نداره.

مرد با لباس سنتی ژاپنی از درگاه رد شد. میکایلا به بخت بدش لعنت فرستاد. دو جنگجوی دیگر از در فاصله نمی‌گرفتند تا فضای کوچکی برای فرار او مهیا شود. میکایلا با دقت به چهره‌ی مرد نگریست. حدس می‌زد که آن مرد هیمورا ایچیرو باشد. احتمال زیاد او برادر ریکی بود. میکایلا می‌توانست شباهت‌های خانوادگی را در صورت هر دو مرد ببیند.

ایچیرو در کنار جسد ریکی ایستاد. نور آتش در چهره‌ی اندوهگین ایچیرو زوزه می‌کشید. ایچیرو آرام لب زد:

- آتسوشی! گردنش رو بچرخون!

مرد بال‌دار که آتسوشی نام داشت سرش را خم کرد:

- بله رئیس!

آرام و با احتیاط سر ریکی را چرخاند. گوشت گردن ریکی متلاشی شده بود. ایچیرو با دیدن زخم گردن ریکی اخم کرد. چیزی در این میان مشکوک بود. نگاهش به حلقه‌ی خونین دور ریکی افتاد. جای رد پای برهنه به چشم می‌خورد. چشمانش را روی هم فشرد و به حالت شیطانی‌اش تغییر کرد.

چشمان آبی میکایلا گشاد شد. موهای ایچیرو نیز مانند ریکی سفید شد. چهار شاخ بلند از پیشانی‌اش بیرون زد و بعد از کمی بالا رفتن به عقب متمایل شد. عنبیه‌های زرد ایچیرو مخوف‌تر و با تجربه‌تر از ریکی به نظر می‌رسیدند. میکایلا آب دهانش را قورت داد. غریزه‌اش برای بقا فریاد می‌کشید. ایچیرو مانند ریکی ساده نبود. هاله‌ای از قدرت نامرئی در دورش موج می‌زد.

ایچیرو با دقتی دوچندان خون دور ریکی را نگاه کرد. جای رد پا درست بود. حدس می‌زد که متعلق به یک مرد جوان باشد. چشمانش را تنگ کرد. قلب میکایلا دیوانه‌وار می‌تپید. چرا ایچیرو خیره به زمین موزائیک آزمایشگاه مانده بود؟ چشمان مخوف آن شیطان یکدفعه با نگاه رمیده‌ی میکایلا تداخل پیدا کرد. میکایلا آب دهانش را قورت داد. قلبش دیوانه‌وار می‌تپید انگار که طبلی بزرگ را در گوش‌هایش کار گذاشته بودند. لبان سرخ و خونینش بی‌صدا لرزیدند:

- پیدام کرد!

کتاب‌های تصادفی