خون کور: پانیشرز
قسمت: 69
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
میکایلا بدون تلف کردن یک نفس میز کامپیوتر را سمت ایچیرو و افرادش پرت کرد و سمت در هجوم برد. ایچیرو تنها کاتانایش را در کسری از ثانیه کشید. کاتانا به رنگ قرمز بود. میز کامپیوتر به دو تکهی مساوی تقسیم شد و به اطراف افتاد. ایچیرو خودش دنبال مهاجم ناشناس راه افتاد. شک نداشت که آن جانور انسان شکل مقصر مرک ریکی بوده است. ایچیرو غرید:
- دوتاتون بمونید!
دو تا از شینوبیها ماندند. آتسوشی از قبیله آرایشکاگه و یوتو از قبیلهی یوکیمورا دنبال ایچیرو به راه افتادند. ایچیرو میتوانست صدای پاهای برهنهی مهاجم را بشنود. شک نداشت که قاتل ریکی یک انسان نیست. دندانهایش را بر هم فشرد:
- اون یه خونآشامه! مراقب عکسالعمل سریعش باشید!
میکایلا دیوانهوار میدوید. صدای ایچیرو را که شنید به خودش لرزید. آن شیطان هنوز او را ندیده بود اما دقیقاً حدس زد که ماهیتش چیست. صدای سوت کوچکی او را وادار به غلتیدن روی زمین کرد. یک کونای درست از یک سانتی سرش رد شد و در دیوار بتنی فرو رفت. میکایلا فحشی رکیک داد و به سمت راست هجوم برد.
تنها امیدش همان راهی بود که ریکی راهنمایی کرد. دردی جانکاه در کتفش پیچید و فریادی کوتاه زد. مهتابیها یکی در میان روشن بودند اما میکایلا از زوایای نور دوری میجست و از تاریکی جلو میرفت. دوربینهای مداربسته را روی دیوارها میدید و لعنت میفرستاد. بخاطر شناسایی نشدن مجبور بود که با نهایت سرعتش بدود. چشمش به سوراخی در سقف افتاد.
کتاب را به دندان گرفت. دفترچهی ریکی از لای کتاب روی زمین افتاد. میکایلا صدای افتادن دفترچه روی زمین را شنید و در دل لعنتی فرستاد. کونای گیرکرده در کمرش سیگنال درد میفرستاد. میکایلا با یک جهش بلند به داخل سوراخ پرید و به دیوار چنگ زد. پنجههای پولادینش به راحتی در بتون گیر میکرد. شروع به پیشروی با چهار دست و پا کرد.
اندازهی تونل به حدی نبود که بتواند با پرواز به سطح برسد. دردی دیگر در باسنش به وجود آمد. نالهای پرسوز سرداد. کتاب قدیمی نالهاش را خفه کرد. در دل به جد و آباء ایچیرو لعنت فرستاد. تنها دو متر مانده بود. با یک جهش به بالا پرید و مشتی به در فاضلاب زد. با حس هوای آزاد بالهایش را از کمر آزاد کرد. دو نور زرد خیره کننده همراه با بوقی مهیب چشمان او را گرد کرد.
با آخرین قدرت بالهای پردارش را به هم کوفت و اوج گرفت. لبهی قسمت بار کامیون به پایش گیر کرد. میکایلا در هوا چرخید و به زحمت اوج گرفت. باید زودتر از آن شیطان مخوف دور میشد. خیابانهای توکیو جایی نبود که او بتواند برای لحظهای آرام بگیرد. سمت سقف آسمانخراشی پرواز کرد. با درد روی سقف ولو شد. دستش را به سمت کتفش برد و کونای را بیرون کشید:
- خدا لعنتت کنه!
دست به پشتش برد و با گونههایی برافروخته از درد و خجالت کونای دوم را بیرون کشید:
- جا قحط بود؟!
کونایها را جلو آورد. زخمهایش هنوز باز مانده بودند. حدس میزد که از فلز نقره در تهیهی آن کونایها استفاده شده باشد. متوجه شد که چیزی کوچک در انتهای حلقه به کونای چسبیده است. با دقت دستگاه کوچک را بررسی کرد. صدای بال زدن را از میان صدای عبور و مرور عادی شهر تشخیص داد. لبانش لرزیدند:
- این ردیابه!
کونایها را در یک دستش گرفت و آمادهی پروازی دیگر شد. باید آن کونایها را در رود یا کانال آب میانداخت تا خون و اثر انگشت رویش از بین برود. کتاب را به قفسه سینهاش فشرد و با درد اوج گرفت. زخمهایش خونریزی زیادی نداشت اما ترمیم هم نمیشد.
کتابهای تصادفی

