فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 79

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

میکایلا اخمی کرد و سراغ صفحه‌ی بعد رفت:

- تنها یک بار افتخار آن را داشتم که اژدهاشاه را ببینم؛ ولی متأسفانه از شدت هیبتش زبانم لال گشته بود. تنها همان یک بار کافی بود تا دیگر هوس دیدن قدرت مطلق اژدهایان را از ذهنم بیرون نمایم. از میان آن همه اقوال گوناگون تنها نظر سایفای اژدها برایم منطقی و مقبول بود. جادو همانند رودی ظریف در اطراف ما وجود داشت و هر موجودی با توجه به گنجایش وجودی خود از آن بهره می‌برد.

میکایلا به دست خود نگاه کرد. آن رگ‌های درخشان زرد مانند زندگی در او می‌تپیدند و جریان داشتند. پوست سردش را آرام و با احتیاط لمس کرد. آن رگ‌های تپنده جادو بودند. جادو او را پیدا و انتخاب کرده بود. بر خلاف همنوعان دیگرش که فاقد جادو بودند، اکنون جادو در دستان او بود. میکایلا خودکار را روی دفترش انداخت و دوباره مشغول خواندن شد:

- در میان همه‌ی موجودات اژدهایان بیشترین سهم را از درک جادو برده‌اند و انسان‌ها کمترین سهم را. موجودات دیگر هم با توجه به گنجایش نژاد خود، از جادو بهره برده‌اند.

میکایلا سراغ صفحه‌ی بعد رفت و عنوان را خواند:

- انواع جادو؛ جادو در شکل اصلی خودش مانند بارقه‌های نور لرزان است. گاهی جریانی قوی دارد و گاه بسیار ضعیف می‌باشد. ذات جادو یکی است؛ ولی همین که با موجودی ترکیب شود خصلت درونی او را، فرا می‌یابد. جادو نشان دهنده‌ی درونیات اشخاص است که در قالب‌های متفاوت بروز و ظهور می‌یابد.

میکایلا در فکر فرو رفت. او چه جادویی داشت؟ چشمانش را بست و روی آن جریان گرم درونش تمرکز کرد. آن جریان گرم رو به نوک انگشتانش جریان یافتند. دستش را بالا آورد. باورش نمی‌شد که چه چیزی می‌بیند. از بالای‌ساعدش تا نوک پنجه‌هایش با کریستال‌هایی قرمز و سفید پوشانده شده بود. به آن پنجه‌ی کریستالی با بهت خیره مانده بود. دستش را آرام باز و بسته کرد. آن پوسته‌ی کریستالی بدون هیچ مانعی از حرکات میکایلا تبعیت کرد. میکایلا ناخودآگاه نیشخندی پر ذوق زد و دوباره دستش را باز و بسته کرد. آن کریستال‌های درخشان با آهنگی ملایم و خطرناک بهم خوردند. صدای برخوردشان با هم همانند کشیدن دو شمشیر روی هم بود. با از بین رفتن تمرکزش کریستال‌ها محو شدند. در گوشه‌ی دفترش کلمه‌ی کریستال را نوشت و جلویش علامت سؤال گذاشت. سراغ گریمور برگشت:

- جادو همانند آب خودش را با هر وضعیتی تطبیق می‌دهد. اگر کاربر طبیعتی مطابق یکی از عناصر چهارگانه داشته باشد جادو نیز آن عنصر را تقویت می‌کند. هر شخص در درون خود یک و یا چند نوع جادو دارد. بسته به استعداد آن کاربر، جادو قابلیت رشد و فزونی پیدا می‌کند.

میکایلا با دیدن کلمه‌ی رشد، وسوسه شد تا آن را بیازماید. دستش را بالا آورد. کریستال‌های سرخ و سفید به سرعت دور دستش پیچیدند. میکایلا تصور کرد که پنجه‌اش بزرگ‌تر می‌شود. چشمانش را گشود. هجوم قدرت از رگ‌های جادویی را حس می‌کرد. آن جریان آرام حالا غرّنده شده بود. طولی نکشید که اندازه‌ی پنجه دو برابر شد. میکایلا از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود. لبان سرخش را با زبان تر کرد. آن قلب جادویی با سرعت بیشتری می‌تپید و جادو را به دست میکایلا می‌رساند. میکایلا دستش را سریع چرخاند. آن ناخن‌های تیز و برنده همانند شمشیر هوا را شکافتند. میکایلا نیشخندی گشاد زد. یکدفعه چشمش به دیوار رو به رو افتاد. فشار هوای ناشی از حرکت دست میکایلا روی دیوار پنج خط نیمه عمیق انداخته بود. میکایلا لب گزید:

- شت! دیوار رو داغون کردم... ولی عجب چیز توپیه!

کتاب‌های تصادفی