خون کور: پانیشرز
قسمت: 84
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رانمارو لبهای مردانهاش را روی هم فشرد. لبهای خشکش بهم چسبیده بودند. سوزومی بدون حرف با قدمهای پر از سردرگمی از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. رانمارو سرش را به دیوار تکیه داد. سوزش دست و پایش شروع شده بود. اثر مسکن داشت از بین میرفت. رانمارو چشمان داغش را بست. کلمهای از میان گلوی خشکیدهاش بیرون ریخت:
- احمق!
شک نداشت که آن دخترک احمق قربانی آن هیولا شده است. اشکها راهشان را به زور از گوشهی چشمان کشیدهی رانمارو باز کردند. رانمارو سرش را پایین انداخت. سریع آن اشکهای خائن را با پشت دست پاک کرد. ناخودآگاه دستش به جای زخم قدیمی روی صورتش خورد. فکش را محکم روی هم فشرد. رگهای گردنش بیرون زده بود:
- هیچی تغییر نکرده! هنوزم همون چلاق سابقم!
با خود زمزمه آرامی سر داد:
- دختر احمق! تو حتی از من هم ضعیفتر بودی! چرا؟! چرا خودتو فدا کردی؟! میتونستی خیلی راحت ما رو ول کنی و بری!
آخرین بازماندگان اشکهای داغ را از روی صورتش پاک کرد. دماغش را بالا کشید و آهی سر داد. چشمان سیاهش را بست و لب گزید:
- اگه اینقدر ضعیف نبودم الیزابت کشته نمیشد! هیچوقت مدیون آکامه نمیشدم. باعث سرشکستگی مامان پیش عمه نبودم. ... من یه دست و پا چلفتیام!
آهی از ته دل کشید و کمی خودش را تکان داد. درد در بدنش پیچید. چشمش به کیسهی خون افتاد که ذرهذره پایین میرفت. پرستاری وارد اتاق شد. رانمارو سرش را چرخاند. پرستار با دیدن رانمارو پرسید:
- درد داری؟!
رانمارو آهی سر داد:
- اثر مسکن داره میره.
پرستار چک لیست رانمارو را چک کرد و از جیبش یک محلول شفاف مایل به شیری درآورد. رگ محل تا شدگی آرنج رانمارو را گرفت و دارو را تزریق کرد:
- باید به هوش میومدی تا بتونیم از یه داروی جادویی استفاده کنیم. احتمالاً بیشتر خوابآلود بشی اما بعد از بیداری زخمات مداوا میشن.
رانمارو بعد از یک دقیقه با گیجی به پرستار و بیرون رفتنش نگاه کرد. آرام به دنیای خواب فرو رفت.
***
- احمق!
شک نداشت که آن دخترک احمق قربانی آن هیولا شده است. اشکها راهشان را به زور از گوشهی چشمان کشیدهی رانمارو باز کردند. رانمارو سرش را پایین انداخت. سریع آن اشکهای خائن را با پشت دست پاک کرد. ناخودآگاه دستش به جای زخم قدیمی روی صورتش خورد. فکش را محکم روی هم فشرد. رگهای گردنش بیرون زده بود:
- هیچی تغییر نکرده! هنوزم همون چلاق سابقم!
با خود زمزمه آرامی سر داد:
- دختر احمق! تو حتی از من هم ضعیفتر بودی! چرا؟! چرا خودتو فدا کردی؟! میتونستی خیلی راحت ما رو ول کنی و بری!
آخرین بازماندگان اشکهای داغ را از روی صورتش پاک کرد. دماغش را بالا کشید و آهی سر داد. چشمان سیاهش را بست و لب گزید:
- اگه اینقدر ضعیف نبودم الیزابت کشته نمیشد! هیچوقت مدیون آکامه نمیشدم. باعث سرشکستگی مامان پیش عمه نبودم. ... من یه دست و پا چلفتیام!
آهی از ته دل کشید و کمی خودش را تکان داد. درد در بدنش پیچید. چشمش به کیسهی خون افتاد که ذرهذره پایین میرفت. پرستاری وارد اتاق شد. رانمارو سرش را چرخاند. پرستار با دیدن رانمارو پرسید:
- درد داری؟!
رانمارو آهی سر داد:
- اثر مسکن داره میره.
پرستار چک لیست رانمارو را چک کرد و از جیبش یک محلول شفاف مایل به شیری درآورد. رگ محل تا شدگی آرنج رانمارو را گرفت و دارو را تزریق کرد:
- باید به هوش میومدی تا بتونیم از یه داروی جادویی استفاده کنیم. احتمالاً بیشتر خوابآلود بشی اما بعد از بیداری زخمات مداوا میشن.
رانمارو بعد از یک دقیقه با گیجی به پرستار و بیرون رفتنش نگاه کرد. آرام به دنیای خواب فرو رفت.
***
کتابهای تصادفی

