فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 83

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 برنامه پیام‌رسانی را باز کرد. آب دهانش را قورت داد رو روی اسم چیبا زد. چشمانش با اضطراب روی خطوط دویدند:
- دوربین‌ها رو هک کردم و فیلم تو رو برداشتم. در مورد گوشی شکسته هم نگران نباش، قضیه حل شد. فقط پروتکل‌هایی رو که گفتم رعایت کن.
چیبا خیلی سربسته پاسخ داده بود. پیشانی میکایلا چروک خورد. اگر تلفنش به دست قبیله هیمورا افتاده بود، پس چیبا چگونه آن قضیه را حل کرد؟ می‌بایست به دیدن چیبا می‌رفت. هنوز ساعت سه بامداد بود. سه ساعت ناخودآگاه روی مبل خوابیده بود. تا جایی که به اخلاق چیبا اشراف داشت می‌دانست که آن دخترک معتاد تکنولوژی نزدیک ظهر از خواب بیدار می‌شود. گردن کشید و به کتاب باز خیره ماند.
هفت ساعت مطالعه کرده بود اما حتی به یک چهارم تاب هم نرسیده بود. آهی کشید. می‌بایست جایی را برای پنهان کردن کتاب می‌یافت. ممکن بود که چیبا اشخاصی را برای زیر و رو کردن خانه‌اش اجیر کند. نمی‌خواست گنج خانوادگی‌اش به دست آن دخترک موذی بیفتد یا از آن بویی ببرد. ایده‌ای به ذهنش رسید. شاید آن جد بزرگ جادویی برای مخفی کردن اشیاء در دست و بالش داشته باشد. با ایده‌ی پیدا کردن آن جادو دوباره سمت مطالعه کشیده شد.
***
بیمارستان روستای آمه

رانمارو آرام چشمانش را گشود. سقف سفیدی بالای سرش بود. نور مهتابی‌های سقفی چشمان سیاهش را می‌آزرد.
دست راستش را بالا آورد. گیره‌ای به نوک انگشت وسطش چسبیده بود و نبضش را اندازه می‌گرفت. سرش را چرخاند. چشمش به مادرش افتاد که روی یک صندلی، نشسته، خوابیده بود. سرش را با خستگی چرخاند. یک پک خون به دستش وصل شده بود. با درد و خستگی نشست. کتف راستش تیر می‌کشید. ماسک اکسیژن را با اعصابی خرد از روی صورتش کند. گیره‌ی سنجش را هم از انگشتش کشید و انداخت. دستگاه صدای بوقی ممتد داد. مادرش از خواب پرید و با دیدن رانمارو که نشسته بود، با اعصابی خرد صورتش را مالید. رانمارو با صدایی گرفته پرسید:
- مامان! چند وقته... که بیهوشم؟!
سوزومی نگاهی تیز به پسر اولش کرد و با توپ پر غرید:
- خبر مرگت یه هفته‌اس که منو علاف خودت کردی!
رانمارو دست روی شانه‌ی دردناکش گذاشت. چهره‌اش از درد در هم فرو رفت. آب دهانش را به زحمت فرو داد:
- یادم میاد تو راهروی بیمارستان بیهوش شدم! بعدش چی شد؟!
سوزومی با گوشی همراهش پیامی داد. طره‌ای از موهای سیاه لختش را پشت گوشش راند. چتری جلوی موهایش با دقت اصلاح شده بود. انگار که با خط‌کش و قیچی موهایش را مرتب کرده بودند:
- اون دختر بی‌ریخت هیناتا نجاتت داد! پسره‌ی چلاق! جای تو بودم می‌رفتم خودمو سر به نیست می‌کردم!
رانمارو اخمی کرد:
- اون وقت واسه چی رو من خالی می‌کنی؟
سوزومی با اعصابی خرد موبایلش را در کیف دستی قرمزش پرت کرد و جواب داد:
- بخاطر اون عمه‌ی از خود راضیت اعصابم خورده! حالا مجبورم قدقد اون زنیکه رو تحمل کنم! رانمارو!
رانمارو نگاهی به مادرش کرد و با نگاهی خشمگین رو به رو شد. آب دهانش را قورت داد و با ترس جواب داد:
- بـ...بله؟!
سوزومی قولنج یکی از انگشتانش را شکاند و با چشمانی گشاده از تهدید غرید:
- فقط یه سال وقت داری که تو مسابقات اول بشی تا دهن گشاد همه رو ببندی! اگه غیر از این باشه خودم دارت می‌زنم! شیر فهم شد؟!
رانمارو سرش را به علامت تأیید نشان داد:
- فهمیدم! رده‌ی اول می‌شم!
سوزومی خواست نکته‌ای دیگر به رانمارو گوشزد کند که صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. با دیدن اسم شوهرش اخمی کرد. از جایش برخاست. رانمارو پرسید:
- چی شده؟!
سوزومی جواب او را نداد. صدای کفش‌های پاشنه بلند سرخش در اتاق اکو می‌شد. سوزومی کیف دستی‌اش را از روی میز عسلی کوچک قاپید. بدون آنکه به رانمارو نگاه کند از میان موهای لخت بلندش گفت:
- من دارم می‌رم خونه پیش سه‌قلوها. شام ندارن. هانابی با غذا میاد پیشت. 

کتاب‌های تصادفی