خون کور: پانیشرز
قسمت: 85
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چشمانش را که گشود نور چراغ گلاریس بیمارستان او را آزرد. چندبار پلک زد و نالهای خشکیده از گلویش برخاست. سرش را چرخاند. هانابی روی صندلی همراه نشسته بود و موبایلش را چک میکرد. با دیدن هوشیاری برادر بزرگش، موبایل را کناری گذاشت. لبخندی دردمند و نگران روی لبهای صورتی قلوهایش نهاد:
- بالاخره بیدار شدی؟
رانمارو آرام نشست و جای زخمهایش را چک کرد. همه از بین رفته بودند. دارو به خوبی کارش را انجام داده بود. سمت هانابی برگشت. لبان خشکش را به هم زد:
- آب میخوام.
هانا سریع برای رانمارو یک لیوان آب ریخت. رانمارو همه را سرکشید و با پشت دست دور لبهایش را پاک کرد. شانههایش افتاده بودند. جلوی خواهرش شرمنده بود که نتوانست از او محافظت کند. هانا روی لبهی تخت نشست و دست پینه بستهی برادرش را میان دستان ظریف و باریکش گرفت:
- نی سان! الان بهتری؟
چشمان سیاه رانمارو زیر ابروان کلفتش پناه گرفتند:
- خوبم.
بعد از کمی تعلل پرسید:
- وقتی بیهوش شدم چه اتفاقاتی افتاد؟
هانا نگاهی به در باز اتاق انداخت. بلند شد و در را بست. به سمت تخت برگشت و روی لبهی تخت جلوی برادرش نشست. رانمارو اقدام امنیتی هانا را که دید کمی هشیارتر شد:
- چی شده؟
هانا با زبان لبهای گردش را تَر و با رانمارو تماس چشمی برقرار کرد:
- راستش عمو ریکی از دهکده فرار کرد و یه هفته بعد جسدش رو به دهکده برگردوندن. قراره امروز بدنش رو بسوزونن.
چشمان رانمارو از شنیدن مرگ ریکی گرد شد:
- کی اون رو کشته؟
هانا با دستان سردش دستان گرم رانمارو را گرفت. سرش را به علامت نه تکان داد:
- یه کم با بابا حرف زدم و از زیر زبونش حرف کشیدم. عمو ریکی رو یه خونآشام کشته!
رانمارو مبهوت ماند. ریکی کسی نبود که جلوی یک خونآشام کم بیاورد. کمی دستهای هانا را فشرد:
- خب رد اون قاتل رو زدن؟
هانا سرش را به علامت نه تکان داد:
- تحقیقات دربارهی اون خونآشام به بنبست رسیده. ظاهراً یه کلهگنده پشت اون خونآشامه. عمو ایچیرو رو دیروز دیدمش. خیلی ترسناک شده بود. به حدی که ترسیدم از شعاع بیست متریش رد بشم.
- بالاخره بیدار شدی؟
رانمارو آرام نشست و جای زخمهایش را چک کرد. همه از بین رفته بودند. دارو به خوبی کارش را انجام داده بود. سمت هانابی برگشت. لبان خشکش را به هم زد:
- آب میخوام.
هانا سریع برای رانمارو یک لیوان آب ریخت. رانمارو همه را سرکشید و با پشت دست دور لبهایش را پاک کرد. شانههایش افتاده بودند. جلوی خواهرش شرمنده بود که نتوانست از او محافظت کند. هانا روی لبهی تخت نشست و دست پینه بستهی برادرش را میان دستان ظریف و باریکش گرفت:
- نی سان! الان بهتری؟
چشمان سیاه رانمارو زیر ابروان کلفتش پناه گرفتند:
- خوبم.
بعد از کمی تعلل پرسید:
- وقتی بیهوش شدم چه اتفاقاتی افتاد؟
هانا نگاهی به در باز اتاق انداخت. بلند شد و در را بست. به سمت تخت برگشت و روی لبهی تخت جلوی برادرش نشست. رانمارو اقدام امنیتی هانا را که دید کمی هشیارتر شد:
- چی شده؟
هانا با زبان لبهای گردش را تَر و با رانمارو تماس چشمی برقرار کرد:
- راستش عمو ریکی از دهکده فرار کرد و یه هفته بعد جسدش رو به دهکده برگردوندن. قراره امروز بدنش رو بسوزونن.
چشمان رانمارو از شنیدن مرگ ریکی گرد شد:
- کی اون رو کشته؟
هانا با دستان سردش دستان گرم رانمارو را گرفت. سرش را به علامت نه تکان داد:
- یه کم با بابا حرف زدم و از زیر زبونش حرف کشیدم. عمو ریکی رو یه خونآشام کشته!
رانمارو مبهوت ماند. ریکی کسی نبود که جلوی یک خونآشام کم بیاورد. کمی دستهای هانا را فشرد:
- خب رد اون قاتل رو زدن؟
هانا سرش را به علامت نه تکان داد:
- تحقیقات دربارهی اون خونآشام به بنبست رسیده. ظاهراً یه کلهگنده پشت اون خونآشامه. عمو ایچیرو رو دیروز دیدمش. خیلی ترسناک شده بود. به حدی که ترسیدم از شعاع بیست متریش رد بشم.
کتابهای تصادفی

