فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 88

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 پیریسینگ‌های سیاه روی لاله‌ی گوشش با نور ملایمی می‌درخشیدند. پیرزن رو به رویش با نگاه در چشمان بی‌حوصله‌ی میکایلا در گوش دوستش نجوا کرد:
- نیگاش کن! همش تقصیر همین یانکی‌هاست که جوونامونو از راه به در کردن.
پیرزن کناری هم غر زد:
- آره والا با این چشای ورقلمبیده آبیش.نچ‌نچ‌نچ! دیگه همین مونده گوشاشونو عین خر تیز کنن!
میکایلا مجبور بود که غرغر دو پیرزن را تحمل کند تا به ایستگاه کابوکیچو برسد. پیرزن اولی با دیدن نگاه خیره‌ی میکایلا چشمان پیرش را تنگ کرد:
- نگا! چقد هم پرروعه!
میکایلا پوفی کشید و رویش را از پیرزن‌ها برگرداند. چشمش به یک اکیپ دختر دبیرستانی افتاد که او را یواشکی با دست‌هایشان نشان می‌دادند و ریزریز می‌خندیدند. با دیدن نگاه میکایلا خجالت کشیدند. میکایلا تنها آنها را با یک چشمک و لبخندی دخترکش بدرقه کرد. صدای جیغ آرام دخترها بلند شد. میکایلا سرش را چرخاند. اتوبوس جلوی ایستگاه کابوکیچو ایستاد. میکایلا نگاهی به پیرزن‌ها انداخت و نیشخندی دندان‌نما زد.
دندان‌های تیز بلندش را به رخ آن دو پیرزن کشید:
- خداحافظ خانوما!
دو پیرزن با قیافه‌هایی خشک شده مانده بودند. میکایلا با قهقهه‌ای آرام و شیطنت‌آمیز از اتوبوس بیرون زد. اشک گوشه‌ی چشمانش را با وسط انگشت اشاره‌اش گرفت. دست در جیب‌های شلوار جین مشکی‌اش کرد و سمت بار آمایا راه افتاد. تقریباً دو هفته‌ای می‌شد که به بار سر نزده بود. باید گزارشی از عملکرد بار و هتل با هم به چیبا می‌داد.
همگام با مردم به راه افتاد. چشمش به سر در منطقه‌ی رد لایت افتاد. مستقیم وارد منطقه شد. دوربین‌های این منطقه تقریبا به هزار عدد می‌رسید اما با وجود دوربین‌ها پلیس نتوانسته بود فعالیت یاکوزا را در این منطقه کنترل کند. به صورت اختصاصی این منطقه حیاط خلوت امثال او محسوب می‌شد.
کابوکیچو در شب هیچ فرقی با روز نداشت. چراغ‌ها و تابلوهای مغازه‌ها از سر و روی هم بالا می‌رفتند تا مشتری جذب کنند. منطقه رد لایت پر از کلوپ‌های شبانه، کافه‌های همنشینی، مراکز ماساژ، بارها و هتل‌های عشق بود. یکی از آن هتل‌های عشق در بالای بار آمایا قرار داشت که آن ساختمان هم برای گروه ایچینوسه بود.
میکایلا دست از جیب‌هایش در آورد. هنگام غروب آفتاب بود. از پله‌های سایه‌زده پایین رفت. در چوبی _ شیشه‌ای را هل داد. صدای زنگوله‌ی بالای درب در گوشش پیچید. بوی خاص نوشیدنی‌ها همراه گرما به صورت یخزده‌اش هجوم آورد. زن پیشخدمتی با لباس خرگوشی به استقبال میکایلا آمد:
- خوش اومدید رئیس! 

کتاب‌های تصادفی