خون کور: پانیشرز
قسمت: 87
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
رانمارو چانهاش را گرفت. دانه ریشهای تک و توک درآورده بود. نگاهش را به پتو دوخت:
- پس اون روحخوار چی بود؟
هانا شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. شاید اون هم کار خود عفریتهاش بوده باشه.
رانمارو اخمی کرد. به نظرش درست نبود که بدون داشتن اطلاعات درست دست به قضاوت بزند. افکار مشوشی درونش شکل گرفت. تنها در مورد ضعف خودش مطمئن بود. نفسش را با آهی بیرون داد. هانا سرش را کج کرد و ملوسانه پرسید:
- حالت خوبه؟ میخوای یکم بریم بیرون از دهکده تا یه هوایی بخوری؟
رانمارو با دیدن چهرهی ناز هانا ناخودآگاه لبخندی زد. جای زخم قدیمی چشمش کمی چین خورد:
- بدم نمیاد که یه سر برم بار.
هانا از سلیقهی برادرش اخمی کرد و بیحس به او خیره ماند. رانمارو لبخندی مصلحتی زد:
- خب یه کافه بار میریم که تو هم بتونی بیای تو.
هانا حق به جانب سری به تأیید نشان داد:
- چه داداش به فکری دارم!
رانمارو تنها آهی کشید و خودش را به سیل حوادث سپرد.
***
توکیو _ منطقه شینجوکو
میکایلا داخل بیآرتی ایستاده بود. داخل یک گوشش ایرپاد گذاشته بود. یک دستش به دسته پلاستیکی آویزان بود و با دست دیگرش در گوشی دنبال آهنگ مناسب بود. کت خاکستری یقه دیپلمات روی تیشرت سفید به تن باریک و عضلانیاش میآمد. آستینهای کتش را بالا زده بود. ساعت مشکی رولکس با پوست رنگپریدهاش در تضاد بود.
لی جذب مشکی به پایش کرده بود و کتانیهای مککویین سفیدش این تضاد را کامل کرده بود. دو پیرزن جلوی او روی صندلی نشسته بودند و مدام درباره چیزهای خالهزنکی بحث میکردند. از زنبیل خرید دستهایشان مشخص بود که از خرید حراج بازگشتهاند. میکایلا نگاهی به بازتاب محوش در شیشه انداخت. موهایش را مثل همیشه دماسبی بسته بود.
همیشه هودی به تن داشت و با کلاه سرش را میپوشاند. اکنون که گوشهای نوک تیز کوچکش در معرض دید و باد بود، حس میکرد که همه خیره به گوشهایش ماندهاند. از این حس معذب کننده متنفر بود.
- پس اون روحخوار چی بود؟
هانا شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. شاید اون هم کار خود عفریتهاش بوده باشه.
رانمارو اخمی کرد. به نظرش درست نبود که بدون داشتن اطلاعات درست دست به قضاوت بزند. افکار مشوشی درونش شکل گرفت. تنها در مورد ضعف خودش مطمئن بود. نفسش را با آهی بیرون داد. هانا سرش را کج کرد و ملوسانه پرسید:
- حالت خوبه؟ میخوای یکم بریم بیرون از دهکده تا یه هوایی بخوری؟
رانمارو با دیدن چهرهی ناز هانا ناخودآگاه لبخندی زد. جای زخم قدیمی چشمش کمی چین خورد:
- بدم نمیاد که یه سر برم بار.
هانا از سلیقهی برادرش اخمی کرد و بیحس به او خیره ماند. رانمارو لبخندی مصلحتی زد:
- خب یه کافه بار میریم که تو هم بتونی بیای تو.
هانا حق به جانب سری به تأیید نشان داد:
- چه داداش به فکری دارم!
رانمارو تنها آهی کشید و خودش را به سیل حوادث سپرد.
***
توکیو _ منطقه شینجوکو
میکایلا داخل بیآرتی ایستاده بود. داخل یک گوشش ایرپاد گذاشته بود. یک دستش به دسته پلاستیکی آویزان بود و با دست دیگرش در گوشی دنبال آهنگ مناسب بود. کت خاکستری یقه دیپلمات روی تیشرت سفید به تن باریک و عضلانیاش میآمد. آستینهای کتش را بالا زده بود. ساعت مشکی رولکس با پوست رنگپریدهاش در تضاد بود.
لی جذب مشکی به پایش کرده بود و کتانیهای مککویین سفیدش این تضاد را کامل کرده بود. دو پیرزن جلوی او روی صندلی نشسته بودند و مدام درباره چیزهای خالهزنکی بحث میکردند. از زنبیل خرید دستهایشان مشخص بود که از خرید حراج بازگشتهاند. میکایلا نگاهی به بازتاب محوش در شیشه انداخت. موهایش را مثل همیشه دماسبی بسته بود.
همیشه هودی به تن داشت و با کلاه سرش را میپوشاند. اکنون که گوشهای نوک تیز کوچکش در معرض دید و باد بود، حس میکرد که همه خیره به گوشهایش ماندهاند. از این حس معذب کننده متنفر بود.
کتابهای تصادفی
