فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 81

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
نفسی کشید و برگه را کنار زد:
- در میان کاربران همیشه افرادی با قدرت‌های استثنایی وجود داشته‌اند؛ کاربرانی با قدرت تطهیر کنندگی نور و کاربرانی با قدرت فاسد کننده‌ی تاریکی. من با دردست گرفتن سوریئل شمشیر تاریکی به درک قدرت تاریکی رسیدم. قدرتی بی‌نهایت حریص، وسوسه کننده و بلعنده. اگر در هنگام استفاده از آن مراقب نباشم بعید نیست که خودم را ببلعد و از میان ببرد.
میکایلا نفسش را بیرون داد:
- عجیبه! این شمشیری که داره می‌گه هم قدرت جادویی داره؟ پس یعنی اشیائی هستن که بدون اینکه نیاز باشه بهشون جادو بدی، جادو داشته باشن!
چند نکته‌ی مهم را در برگه نوشت و سراغ کتاب رفت. در صفحه‌ی بعد با دیدن یک نقاشی متحیر ماند. در آن صفحه علاوه بر خطوط اصلی یک حاشیه‌ی بدخط وجود داشت؛ انگار که ریجس آن کلمات را در حال راه رفتن نوشته است. میکایلا عنوان را خواند:
- کریستال ابدی. با تفحصی که در رشته‌ی خونی خاندان آگوست فاوست کردم، متوجه گردیدم که در میان خطه‌ی خونی خاندان من نیز یک کاربر با جادویی استثنائی وجود داشته است. همسر جد بزرگ ما آگوست فاوست یعنی آدرینا آیدالیا دی آگوست فاوست، کاربر این جادوی خاص و متفاوت بوده است. بعد از او هیچ یک از فرزندان و نوادگان این جادو را از خود نشان نداده‌اند.
نگاه میکایلا روی نقاشی کریستال چرخید. نقاشی با مهارت تمام کشیده شده بود. میکایلا لبانش را با اضطراب تر کرد و سراغ توضیحات ریجس رفت:
- من در آرامگاه ابدی آدرینا تاجی از کریستال ابدی یافتم. برایم قابل باور نبود که حتی بعد از گذشت صدها سال از مرگ آدرینا، جادویش پا برجا مانده باشد. با لمس آن تاج سرخ و سپید کریستالی چیزی بس عجیب را فهمیدم. آن تاج همانند یک قلب زنده، پر از جادو بود و می‌تپید. کانال‌های ریز جادو در سراسر آن تاج به چشم می‌خوردند.
میکایلا آب دهانش را با صدا قورت داد. ویژگی‌هایی که ریجس بیان می‌کرد کاملاً با قدرت او مطابق بود. سؤالی بس بزرگ و مبهم در ذهنش سر برآورد. سؤالی که سال‌ها پیش خودش آن را مدفون کرده بود. میکایلا به دستان لرزانش نگریست. سال‌ها در تلاش بود تا حقیقت خودش را بفهمد. صورتش را میان انگشتان سردش فرو برد و دستانش را با تحیر پایین کشید:
- من... کی... هستم؟!
عطشی بس عجیب در وجودش سر برآورده بود. در تمام عمرش دائماً از خود می‌پرسید که چرا بقیه خانواده دارند اما او تک و تنها در میان همگان ایستاده است. تاریکی تنهایی او را میان چنگال خود فشرده بود. حتی آن هنگام که چیبا دست دوستی به سمت او دراز کرده بود نیز حس امنیت نداشت. او تشنه بود؛ تشنه‌ی عشق. در میان قدم‌های بی‌پایانی که برای زنده ماندن بر می‌داشت، می‌دید کودکانی را که با شادی در پارک‌ها می‌دوند و بعد در آغوش پر مهر پدر و مادرشان فرو می‌روند. لب‌های سرخش را روی هم فشرد:
- خانواده؟
برای لحظه‌ای جرقه‌ای از امیدواری در کالبد خسته‌اش دمیده شد. او نیز همانند هانابی خانواده داشت. شاید پدر و مادری منتظرش بودند و شاید یک برادر و یک خواهر. آیا او هم می‌توانست طعم خوشبختی را بچشد؟ طعمی که از آغاز تا کنون از چشیدنش محروم مانده بود. طعمی که برای او صرفاً یک حسرت بود؛ حسرتی تلخ و جانگداز که چون شعله‌های فروزان آتش او را از درون می‌بلعید. میکایلا سریع دور فامیلی دی آگوست فاوست چند دایره کشید. دایره‌ها نا منظم و با تأکید دور یکدیگر پیچیده بودند. میکایلا دستی روی صورت سردش کشید و برای اولین بار اشک‌های داغ امید را روی پوست سردش حس نمود.

کتاب‌های تصادفی