خون کور: پانیشرز
قسمت: 82
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بغضش را قورت داد و سراغ کتاب برگشت:
- روی آن جادو تحقیقات گستردهای انجام دادم و دریافتم که هیچ عنصری قادر به درهم شکستن آن کریستال نیست. برای همین من لقب آخرین دفاع را به کریستال ابدی اعطا میکنم.
میکایلا به پایان صفحه رسید و به سراغ حاشیهی بدخط رفت:
- بر خلاف تصوراتم دمپیرها عاری از جادو نیستند. حیف است که اکنون این را اعتراف نمایم اما دربارهی دمپیرها اشتباه قضاوت نمودهام. در این روز نحس و شوم پسر دومم، آرتیمیس را از دست دادم؛ اما توانستم یادگار او را نجات دهم. زندگی بر من تلخ و ناگوار گشته است.
میکایلا جلوی اسم آرتیمیس فلشی زد و کلمهی فرزند را نوشت. باید سر و ته شجرهنامهی آگوست فاوست را در میآورد. دوباره روی کتاب خم شد:
- تنها امید من آن یادگار کوچک است. یادگار ریسوس را از دست دادم. مایل نیستم که دوباره کس دیگری را از دست بدهم. میدانم که در این نبرد نابرابر کشته خواهم شد, اما چارهای بر خود نمیبینم. امید آن دارم لگاتوی کوچک در آینده، سلطنت را که حق اوست باز پس گیرد.
آن حاشیهی بدخط به اتمام رسیده بود. میکایلا جلوی فرزند آرتیمیس، اسم لگاتو را نوشت. در گوشهی کاغذ یک شجرهنامهی ساده کشید و اسم افراد را درون آنها قرار داد. زیر اسم لگاتو چند نقطهچین گذاشت و خودکار را نزدیک کاغذ برد تا اسم خودش را بنویسد. مردد بود که آیا تصمیم درستی گرفته است یا نه. پلکهایش را روی هم فشرد و اسمش را پایین نقطهچینها نوشت. باید خانوادهاش را مییافت. اکنون که نخ سرخ امیدش را یافته بود، به این راحتی بیخیال سرنوشتش نمیشد. نفسش را با اراده بیرون داد:
- خیالت راحت جد بزرگ! با این کتابی که جا گذاشتی منو نجات دادی! قول میدم که هر خواستهای داری، انجام بدم!
میکایلا ارادهاش را در چشمان آبی یخیاش جمع کرد. اگر تا کنون با کنجکاوی به خواندن کتاب ادامه میداد، حال هدفی تازه یافته بود. هدفی که به او ارادهای قدرتمند میبخشید. میکایلا صفحه به صفحهی آن کتاب قطور و قدیمی را جلو میرفت. نکاتی را در مورد جادو مینوشت و باز صفحه به صفحه جلو میرفت. چشمان خستهاش دیگر تاب یاری او را نداشتند. نیم نگاهی خسته و مأیوس به ساعت دیواری انداخت. نصف شب شده بود. میکایلا خمیازهای بلند کشید. خسته از مطالعه از پشت کانتر برخاست:
- چه زود... ساعت دوازده شد؟!
موبایل جدیدش را برداشت و پیامها را چک کرد. هنوز چیبا به او پیام نداده بود. هنوز وقت برای خواندن کتاب داشت. بلند شد. روی مبل ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. با دیدن خبر فرشتهی رویت شده در توکیو، بیاختیار تلویزیون را خاموش کرد و سرش را محکم در کوسن خاکستری مبل فرو کرد. فریادی خفه شده کشید و چند بار دیگر سرش را کوبید. تا بناگوش سرخ شده بود. سرش را بالا آورد. فیلماش در جهان پخش شده بود. زیر لب هر کسی را که از او فیلم و عکس گرفت، نفرین کرد. لب پایینش را گزید و سرش را به آغوش امن کوسن فرو کرد.
طولی نکشید که بیاختیار دست و پاهایش سر شدند و به آغوش عمیق خواب فرو رفت. همه چیز در رویاهای میکایلا سیاه بود. او هیچگاه رویایی نمیدید و یا اگر هم میدید بعد از خواب به یاد نمیآورد که چه دیده است. میکایلا آرام پلک زد. دانههای درشت برف روی صورتش مینشستند. بدنش درد میکرد. روشنی هوای برفی چشمانش را میآزرد. سایهای روی صورتش افتاد. پلک زد. همه چیز آن سایه نامشخص بود. باز پلک زد. انگار کسی او را از فرسنگها دورتر صدا میزد. ابروهایش را در هم فرو برد. آن سایه به او نزدیکتر شد. موهای طلایی آن فرد در نور خاکستری و دلمردهی هوای برفی میدرخشید. لبهای سرخ آن سایه تکان میخوردند اما میکایلا قادر به تشخیص و فهمیدن آن جملات نبود. نمیتوانست چشمان فرد موطلایی را ببیند. همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود. قطرات اشک آن فرد روی صورتش چکیدند. لبان سرخ آن شخص کشیده شدند. میکایلا خیلی خوب لبخندهای پر از درد را درک میکرد. بیشتر زندگیاش را با آن لبخندهای پر از زهر غم گذرانده بود. همهچیز برای میکایلا دوباره محو در تاریکی شد. میکایلا چشمانش را باز کرد و با گیجی صورتش را مالید. هنوز در جلوی تلویزیون بود. متوجه شد که آب دهان از گوشهای لبانش آویزان است. نگاهش به کوسن خاکستری افتاد که دایرهای خیس روی آن تشکیل شده بود. با پشت دست آب دهانش را پاک کرد و بینیاش را بالا کشید. با خستگی نشست و موبایلش را در دست گرفت:
- حس میکنم خوب نخوابیدم. هنوز خستهام!
صفحهی موبایلش را روشن کرد:
- چیبا پیام داده. ببینم چیه!
- روی آن جادو تحقیقات گستردهای انجام دادم و دریافتم که هیچ عنصری قادر به درهم شکستن آن کریستال نیست. برای همین من لقب آخرین دفاع را به کریستال ابدی اعطا میکنم.
میکایلا به پایان صفحه رسید و به سراغ حاشیهی بدخط رفت:
- بر خلاف تصوراتم دمپیرها عاری از جادو نیستند. حیف است که اکنون این را اعتراف نمایم اما دربارهی دمپیرها اشتباه قضاوت نمودهام. در این روز نحس و شوم پسر دومم، آرتیمیس را از دست دادم؛ اما توانستم یادگار او را نجات دهم. زندگی بر من تلخ و ناگوار گشته است.
میکایلا جلوی اسم آرتیمیس فلشی زد و کلمهی فرزند را نوشت. باید سر و ته شجرهنامهی آگوست فاوست را در میآورد. دوباره روی کتاب خم شد:
- تنها امید من آن یادگار کوچک است. یادگار ریسوس را از دست دادم. مایل نیستم که دوباره کس دیگری را از دست بدهم. میدانم که در این نبرد نابرابر کشته خواهم شد, اما چارهای بر خود نمیبینم. امید آن دارم لگاتوی کوچک در آینده، سلطنت را که حق اوست باز پس گیرد.
آن حاشیهی بدخط به اتمام رسیده بود. میکایلا جلوی فرزند آرتیمیس، اسم لگاتو را نوشت. در گوشهی کاغذ یک شجرهنامهی ساده کشید و اسم افراد را درون آنها قرار داد. زیر اسم لگاتو چند نقطهچین گذاشت و خودکار را نزدیک کاغذ برد تا اسم خودش را بنویسد. مردد بود که آیا تصمیم درستی گرفته است یا نه. پلکهایش را روی هم فشرد و اسمش را پایین نقطهچینها نوشت. باید خانوادهاش را مییافت. اکنون که نخ سرخ امیدش را یافته بود، به این راحتی بیخیال سرنوشتش نمیشد. نفسش را با اراده بیرون داد:
- خیالت راحت جد بزرگ! با این کتابی که جا گذاشتی منو نجات دادی! قول میدم که هر خواستهای داری، انجام بدم!
میکایلا ارادهاش را در چشمان آبی یخیاش جمع کرد. اگر تا کنون با کنجکاوی به خواندن کتاب ادامه میداد، حال هدفی تازه یافته بود. هدفی که به او ارادهای قدرتمند میبخشید. میکایلا صفحه به صفحهی آن کتاب قطور و قدیمی را جلو میرفت. نکاتی را در مورد جادو مینوشت و باز صفحه به صفحه جلو میرفت. چشمان خستهاش دیگر تاب یاری او را نداشتند. نیم نگاهی خسته و مأیوس به ساعت دیواری انداخت. نصف شب شده بود. میکایلا خمیازهای بلند کشید. خسته از مطالعه از پشت کانتر برخاست:
- چه زود... ساعت دوازده شد؟!
موبایل جدیدش را برداشت و پیامها را چک کرد. هنوز چیبا به او پیام نداده بود. هنوز وقت برای خواندن کتاب داشت. بلند شد. روی مبل ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. با دیدن خبر فرشتهی رویت شده در توکیو، بیاختیار تلویزیون را خاموش کرد و سرش را محکم در کوسن خاکستری مبل فرو کرد. فریادی خفه شده کشید و چند بار دیگر سرش را کوبید. تا بناگوش سرخ شده بود. سرش را بالا آورد. فیلماش در جهان پخش شده بود. زیر لب هر کسی را که از او فیلم و عکس گرفت، نفرین کرد. لب پایینش را گزید و سرش را به آغوش امن کوسن فرو کرد.
طولی نکشید که بیاختیار دست و پاهایش سر شدند و به آغوش عمیق خواب فرو رفت. همه چیز در رویاهای میکایلا سیاه بود. او هیچگاه رویایی نمیدید و یا اگر هم میدید بعد از خواب به یاد نمیآورد که چه دیده است. میکایلا آرام پلک زد. دانههای درشت برف روی صورتش مینشستند. بدنش درد میکرد. روشنی هوای برفی چشمانش را میآزرد. سایهای روی صورتش افتاد. پلک زد. همه چیز آن سایه نامشخص بود. باز پلک زد. انگار کسی او را از فرسنگها دورتر صدا میزد. ابروهایش را در هم فرو برد. آن سایه به او نزدیکتر شد. موهای طلایی آن فرد در نور خاکستری و دلمردهی هوای برفی میدرخشید. لبهای سرخ آن سایه تکان میخوردند اما میکایلا قادر به تشخیص و فهمیدن آن جملات نبود. نمیتوانست چشمان فرد موطلایی را ببیند. همه چیز برایش گنگ و نامفهوم بود. قطرات اشک آن فرد روی صورتش چکیدند. لبان سرخ آن شخص کشیده شدند. میکایلا خیلی خوب لبخندهای پر از درد را درک میکرد. بیشتر زندگیاش را با آن لبخندهای پر از زهر غم گذرانده بود. همهچیز برای میکایلا دوباره محو در تاریکی شد. میکایلا چشمانش را باز کرد و با گیجی صورتش را مالید. هنوز در جلوی تلویزیون بود. متوجه شد که آب دهان از گوشهای لبانش آویزان است. نگاهش به کوسن خاکستری افتاد که دایرهای خیس روی آن تشکیل شده بود. با پشت دست آب دهانش را پاک کرد و بینیاش را بالا کشید. با خستگی نشست و موبایلش را در دست گرفت:
- حس میکنم خوب نخوابیدم. هنوز خستهام!
صفحهی موبایلش را روشن کرد:
- چیبا پیام داده. ببینم چیه!
کتابهای تصادفی

