خون کور: پانیشرز
قسمت: 92
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هانا با دستپاچگی خودش را جمع کرد و تپقزنان گفت:
- بـ... بهتر نیست که بشینیم پشت میز؟ همه دارن نگاهمون میکنن.
میکایلا لبخندی احمقانه زد:
- البته.
رانمارو با قصد قتل به آن خونآشام احمق خیره ماند و پشت سر هانا راه افتاد. از عمد کنار هانا نشست و دستش را پشت سر او روی مبل خاکستری نهاد. پاهای بلندش را روی هم انداخت و سلطهگریاش را نشان داد. میکایلا تمام و کمال منظور رانمارو را فهمید و سعی کرد که پا در محدودهی رانمارو نگذارد. رانمارو نیشخندی درنده روی لبهای پرش نشاند:
- از کی اومدی ژاپن؟
میکایلا به مبل خاکستری لم داد. سمت آئویی دست بلند کرد:
- سهتا نوشیدنـ... .
رانمارو حرف او را اصلاح کرد:
- دو تا با یه آب پرتقال و یه چیز کیک نسکافهای!
با ابرو معنایی را به میکایلا رساند. میکایلا با دیدن قیافهی درهم هانا، منظور رانمارو را فهمید و هیچ نگفت. کمی گونههایش گل انداخت:
- اوم... ببخشید.
هانا کمی از اخم ظریفش را کم کرد:
- داداش احمق!
رانمارو حرف هانا را ندیده گرفت و لیوانش را از روی میز چوبی با شیشهی آبی همانند دریاچه برداشت:
- داشتی میگفتی!
آئویی سفارش میز میکایلا را سریع رساند و خودش را در پشت پیشخوان و سفارش مشتریها گم و گور کرد تا مبادا مورد غیض میکایلا قرار بگیرد. میکایلا لیوانی نوشیدنی برای خودش ریخت:
- از همون موقع که شما مهاجرت کردید ژاپن منم اومدم.
رانمارو ابروی راستش را بالا داد و جرعهای نوشیدنی مزمزه کرد:
- غیرقانونی پس.
میکایلا با اوهوم کوچکی جواب داد. رانمارو با حرکت چشم به محیط بار اشاره کرد:
- پس رفتی تو کار و بار یاکوزا.
میکایلا چشمانش را در حدقه چرخاند:
- مگه چارهی دیگهای هم بود؟ برای زنده موندن مجبور بودم.
هانا با نگاهی پر از ترحم میکایلا را برانداز کرد. آن کودک لرزان و ترسوی ده سال پیش به این پسر بالغ تبدیل شده بود. دنبال کردن زاویه خط فک میکایلا و گره خوردن با چشمان میکایلا باعث شد که قلب کوچکش محکمتر بزند.
- بـ... بهتر نیست که بشینیم پشت میز؟ همه دارن نگاهمون میکنن.
میکایلا لبخندی احمقانه زد:
- البته.
رانمارو با قصد قتل به آن خونآشام احمق خیره ماند و پشت سر هانا راه افتاد. از عمد کنار هانا نشست و دستش را پشت سر او روی مبل خاکستری نهاد. پاهای بلندش را روی هم انداخت و سلطهگریاش را نشان داد. میکایلا تمام و کمال منظور رانمارو را فهمید و سعی کرد که پا در محدودهی رانمارو نگذارد. رانمارو نیشخندی درنده روی لبهای پرش نشاند:
- از کی اومدی ژاپن؟
میکایلا به مبل خاکستری لم داد. سمت آئویی دست بلند کرد:
- سهتا نوشیدنـ... .
رانمارو حرف او را اصلاح کرد:
- دو تا با یه آب پرتقال و یه چیز کیک نسکافهای!
با ابرو معنایی را به میکایلا رساند. میکایلا با دیدن قیافهی درهم هانا، منظور رانمارو را فهمید و هیچ نگفت. کمی گونههایش گل انداخت:
- اوم... ببخشید.
هانا کمی از اخم ظریفش را کم کرد:
- داداش احمق!
رانمارو حرف هانا را ندیده گرفت و لیوانش را از روی میز چوبی با شیشهی آبی همانند دریاچه برداشت:
- داشتی میگفتی!
آئویی سفارش میز میکایلا را سریع رساند و خودش را در پشت پیشخوان و سفارش مشتریها گم و گور کرد تا مبادا مورد غیض میکایلا قرار بگیرد. میکایلا لیوانی نوشیدنی برای خودش ریخت:
- از همون موقع که شما مهاجرت کردید ژاپن منم اومدم.
رانمارو ابروی راستش را بالا داد و جرعهای نوشیدنی مزمزه کرد:
- غیرقانونی پس.
میکایلا با اوهوم کوچکی جواب داد. رانمارو با حرکت چشم به محیط بار اشاره کرد:
- پس رفتی تو کار و بار یاکوزا.
میکایلا چشمانش را در حدقه چرخاند:
- مگه چارهی دیگهای هم بود؟ برای زنده موندن مجبور بودم.
هانا با نگاهی پر از ترحم میکایلا را برانداز کرد. آن کودک لرزان و ترسوی ده سال پیش به این پسر بالغ تبدیل شده بود. دنبال کردن زاویه خط فک میکایلا و گره خوردن با چشمان میکایلا باعث شد که قلب کوچکش محکمتر بزند.
کتابهای تصادفی
