فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 93

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
هانا با تصور میکایلا با لباس‌های مشهور یاکوزا و باندهای خلاف‌کاری باعث شد که خون به گونه‌های هانا بدود. قسمتی از وجودش شیفته‌ی پسران بد بود. لحظه‌ای طولانی ذهنش پر از صحنات عاشقانه شد. برای از بین بردن افکار منحرفانه‌اش سریع جرعه‌ای از آب پرتقال خنکش را نوشید. از کی تا به حال اینقدر منحرف شده بود؟
ترجیح داد که حواسش را به صحبت بین پسرها پرت کند. رانمارو چنگی لای موهای لخت سیاهش برد و آنها را عقب راند:
- رفتی تو دار و دسته‌ی ایچینوسه؟!
هانا حس کرد که به کلی از بحث کنار گذاشته شده است. توضیح کوچکی به میکایلا داد:
- نی سان تو هر جایی یه آشنا داره پس زیاد تعجب نکن.
میکایلا ابروان بلوند باریکش را به طاق چسباند و پایین آورد:
- اوه. که اینطور.
رانمارو سمت هانا برگشت و نگاهی مرگبار به هانا انداخت که دهانش را ببندد. هانا تمام و کمال پند رانمارو را پذیرفت و دهانش را بست تا مجبور نشود زمان برگشت به خانه را در موجی از نصیحت و غرغر تحمل کند. میکایلا، رانمارو را با نگاه جدیدی برانداز کرد. تا قبل از این به رانمارو به دید یک اوباش پولدار نگاه می‌کرد. لبخندی کوچک روی لب‌های سرخش نهاد:
- فکر کنم بد نباشه با هم بعداً یه گپ و گفت کاری داشته باشیم.
رانمارو برجک میکایلا را پراند:
- یه مفلس مثل تو پول تجارت با من رو داره؟
هانا با حیرت، وقاحت دروغگویی برادرش را تحمل می‌کرد. کدام تجارت؟ برادر بزرگش نهایتاً و به ندرت معامله‌ی اسلحه‌های جنگی می‌کرد اما با همان معامله‌ها هم سود هنگفتی به جیب می‌زد. رگ روی پیشانی میکایلا ورم کرد. به زور لبخندی عصبی زد:
- مطمئناً یه سرمایه خوبی دارم!
رانمارو گوشی‌اش را از جیب شلوار تنگ سیاهش درآورد. اپلیکشن همراه بانکش را بالا آورد و موجودی حسابش را به رخ میکایلا کشید. میکایلا کمی به جلو خم شد. با دیدن صفرهای متعدد پشت سر هم خشکش زد و نفرینی بر زبان راند:
- بچه پولدار عوضی!
رانمارو گوشی‌اش را برگرداند و نیشخندی زد:
- فشار بخور مفلس!
میکایلا پوزخندی عصبی زد. رانمارو آنقدر پول داشت که بتواند همان شب ساختمان ایچینوسه را تمام و کمال بخرد. هانا دست به سینه و با غیض به رانمارو خیره شده بود. او می‌دانست رانمارو بیشتر پولش را از مأموریت‌های قتل مخصوص پیشرفت گنین‌های روستا انجام داده است. خانواده‌ی هیمورا به نوعی یک کمپانی بزرگ پرورش قاتل هم محسوب می‌شد.

کتاب‌های تصادفی