خون کور: پانیشرز
قسمت: 91
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
در کمال ناباوری میکایلا آن مرد غریبه را در آغوش فشرد. بدنش میلرزید. لبهای سرخش در میان گریه آرام به هم خوردند:
- رانمارو.
رانمارو لبخند کوچکی زد و موهای بلوند فر پسرک نوجوان را نوازش کرد:
- چطوری ببعی؟ فکر میکردم تو رومانی باشی.
میکایلا تصور میکرد که دیدن رانمارو حاصل توهم خودش است. اما حاضر نبود که همان توهم را از دست بدهد. رانمارو دقیقهای صبر کرد. هانا چند قدم دورتر از رانمارو با تعجب این صحنه را نگاه میکرد. رانمارو به زحمت پسرک گریان و سمج را از خودش دور کرد. او، میکایلا را از روی موهای خاصش پیدا کرده بود.
میکایلا اشکهای خائن را از روی صورتش زدود. نوک بینیاش سرخ شده بود. سرش را بالا آورد تا دوباره به صورت مردانهی رانمارو نگاه کند. وقتی چشم سالم رانمارو را دید در دل شکرگذار بود که او چشمش را از دست نداده است. رانمارو به لکهی اشک روی پیراهن سیاهش چندشناک نگاه کرد:
- گند زدی به لباسم!
میکایلا بیاختیار لبخندی احمقانه و گشاد زد. آئویی مات مانده بود. نمیدانست که باید چه واکنشی نشان بدهد. رانمارو با نیشخندی به دختر نوجوان کنار دستش اشاره کرد:
- هانا! ببعی! ببعی! هانا!
میکایلا به کنار رانمارو نگاه کرد. انگار یک عروسک چینی چشم آبی با نگاهی گشاده از حیرت به او زل زده بود. لبهای کوچک دایرهوارش از هم گشوده شدند:
- میکا؟
میکایلا بار دیگر هانا را از نظر گذراند. آن فرشتهی خندان کوچک به کلی از ذهنش پرید و جایش را به عروسکی دلربا و مسحور کننده داد. میکایلا آب دهانش را قورت داد. نمیتوانست از عروسک جلویش چشم بکند. قلبش به تپش افتاده بود. رانمارو که زل زدن وقیحانهی آن گوسفند را دیده بود تاب نیاورد و یک پسگردنی مهمانش نمود. میکایلا پس گردنش را مالید و دست پا شکسته معذرتخواهی کرد:
- بـ... ببخشید.
هانا که مبهوت مانده بود با دیدن رفتار برادرش و میکایلا دست جلوی دهانش گرفت و لطیف خندید. به نظرش آن دو پسر هنوز بچه مانده بودند. رانمارو چشمغرهای غضبآلود به میکایلا انداخت:
- دفعه آخرت باشه که از این غلطا میکنی گوسفند!
میکایلا گلویش را صاف کرد و جلوی هانا تعظیمی نمایشی رفت. دست باریک و ظریف هانا را گرفت و آرام بوسهای نهاد:
- از دیدار مجدد شما خوشنودم.
هانا تا بناگوش سرخ شده بود. رانمارو دندانقروچهای کرد. بهتر بود که از همان اول خودش را به آن گوسفند بلوند نشان نمیداد. باید فکری به حال آن احمق میکرد و حد و حدودش را به او نشان میداد.
- رانمارو.
رانمارو لبخند کوچکی زد و موهای بلوند فر پسرک نوجوان را نوازش کرد:
- چطوری ببعی؟ فکر میکردم تو رومانی باشی.
میکایلا تصور میکرد که دیدن رانمارو حاصل توهم خودش است. اما حاضر نبود که همان توهم را از دست بدهد. رانمارو دقیقهای صبر کرد. هانا چند قدم دورتر از رانمارو با تعجب این صحنه را نگاه میکرد. رانمارو به زحمت پسرک گریان و سمج را از خودش دور کرد. او، میکایلا را از روی موهای خاصش پیدا کرده بود.
میکایلا اشکهای خائن را از روی صورتش زدود. نوک بینیاش سرخ شده بود. سرش را بالا آورد تا دوباره به صورت مردانهی رانمارو نگاه کند. وقتی چشم سالم رانمارو را دید در دل شکرگذار بود که او چشمش را از دست نداده است. رانمارو به لکهی اشک روی پیراهن سیاهش چندشناک نگاه کرد:
- گند زدی به لباسم!
میکایلا بیاختیار لبخندی احمقانه و گشاد زد. آئویی مات مانده بود. نمیدانست که باید چه واکنشی نشان بدهد. رانمارو با نیشخندی به دختر نوجوان کنار دستش اشاره کرد:
- هانا! ببعی! ببعی! هانا!
میکایلا به کنار رانمارو نگاه کرد. انگار یک عروسک چینی چشم آبی با نگاهی گشاده از حیرت به او زل زده بود. لبهای کوچک دایرهوارش از هم گشوده شدند:
- میکا؟
میکایلا بار دیگر هانا را از نظر گذراند. آن فرشتهی خندان کوچک به کلی از ذهنش پرید و جایش را به عروسکی دلربا و مسحور کننده داد. میکایلا آب دهانش را قورت داد. نمیتوانست از عروسک جلویش چشم بکند. قلبش به تپش افتاده بود. رانمارو که زل زدن وقیحانهی آن گوسفند را دیده بود تاب نیاورد و یک پسگردنی مهمانش نمود. میکایلا پس گردنش را مالید و دست پا شکسته معذرتخواهی کرد:
- بـ... ببخشید.
هانا که مبهوت مانده بود با دیدن رفتار برادرش و میکایلا دست جلوی دهانش گرفت و لطیف خندید. به نظرش آن دو پسر هنوز بچه مانده بودند. رانمارو چشمغرهای غضبآلود به میکایلا انداخت:
- دفعه آخرت باشه که از این غلطا میکنی گوسفند!
میکایلا گلویش را صاف کرد و جلوی هانا تعظیمی نمایشی رفت. دست باریک و ظریف هانا را گرفت و آرام بوسهای نهاد:
- از دیدار مجدد شما خوشنودم.
هانا تا بناگوش سرخ شده بود. رانمارو دندانقروچهای کرد. بهتر بود که از همان اول خودش را به آن گوسفند بلوند نشان نمیداد. باید فکری به حال آن احمق میکرد و حد و حدودش را به او نشان میداد.
کتابهای تصادفی

