خون کور: پانیشرز
قسمت: 95
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هانا نگاهی دیگر به میکایلای کنار گذاشته شده از صحنه انداخت. لبخندی لطیف روی لبان صورتی گردش نشست:
- فکر کنم امشب حوصله رفتن به نمایش مد رو نداشته باشم.
با نگاهی دلربا به میکایلا نگاه کرد و ادامه داد:
- بعد از مدتها دور هم جمع شدیم. حیفه که بخوایم اینقدر سریع دوباره جدا بشیم.
رانمارو با اوقات تلخی لبان تو پرش را تر نمود:
- اوکی. هر جور که بخوای اما خودت حد و حدود رو میدونی. دائم باهام در تماس باش. اگه یه عوضی کثافت جلوت رو گرفـ... .
هانا انگشت روی لبهای رانمارو گذاشت و با لبخند ادامه داد:
- میدونم! میدونم! اسپری فلفل رو تو صورتش خالی میکنم و ازش یه خواجه میسازم.
خیال رانمارو تا حدودی از سفارشاتش راحت شد. نگاهی تلخ به میکایلا کرد:
- برای دو سه ساعت خواهرم رو دستت میسپرم. اگه یه تار مو از سرش کم بشه دودمان خودت و دور و بریات رو تا هفت نسل بعد و قبل به باد میدم.
میکایلا با اعتماد به نفس سرش را بلند کرد:
- خیالت تخت. از مادر زاده نشده کسی که بتونه من رو کتک بزنه.
یکدفعه به یاد ریکی افتاد که مانند سگ از او کتک خورده بود. آن فکر را مچاله کرد و دور انداخت. مگر چند درصد احتمال این وجود داشت که به پست یک هیمورا بخورد؟ رانمارو بیشتر به میکایلا مشکوک شده بود. نچنچی کرد و سرش را تکان داد. رو به هانا برگشت:
- این یارو پیچ مغزش شله و قابل اعتماد نیست. دوبرابر حالت عادی مراقب خودت باش!
هانا لپهایش را با حرص باد کرد:
- داداش خنگ! نیازی نیست که عین مامانم غر بزنی!
رانمارو آهسته موهای لطیف هانا را نوازش کرد:
- باشه باشه. دارم میرم.
رو به میکایلا کرد و با نگاهی غیضآلود از خونآشام جدا شد. میکایلا، مرد عضلانی را با نگاه دنبال کرد. همین که صدای زنگولهی دم در آمد متوجه سکوت ناخوشایند بین خودش و آن عروسک چینی زیبارو شد. آهسته سرفهای کرد و آب دهانش را قورت داد. کمی روی مبل جابهجا شد تا جلوی هانا قرار بگیرد. تا به حال در این مخمصه قرار نگرفته بود. ابروان طلاییاش را بالا داد:
- آمم. شب آرومیه.
هانا که متوجه مأموریت اضطراری شده بود، با لبخندی معذب جواب داد:
- آره. برای پیادهروی توی پارک عالیه.
میکایلا عصبی از وضعیت ناجوری که در آن قرار گرفته بود کمی وول خورد. مغزش درست کار نمیکرد:
- دوست داشتی که امشب بری پارک برای پیاده روی؟ پس چرا اومدی کابوکیچو؟
هانا چند تار موی نافرمان را با خجالت و شرم پشت گوشش راند. قلبش همانند گنجشکی کوچک پرواز میکرد:
- بخاطر نی سان اومدم.
میکایلا ابروانش به اخمی نامطمئن گره خورد:
- اون واقعاً یه مرد خودخواهه.
سعی کرد که درباره برادر هانا کلماتی مؤدب را به کار ببرد. هانا با اخم کوچکی میکایلا را سرزنش کرد:
- رانمارو تازه همین امروز از بیمارستان ترخیص شده. من بودم که بهش پیشنهاد دادم که بیاییم کابوکیچو تا یه هوایی بخوره و حالش بهتر بشه.
- فکر کنم امشب حوصله رفتن به نمایش مد رو نداشته باشم.
با نگاهی دلربا به میکایلا نگاه کرد و ادامه داد:
- بعد از مدتها دور هم جمع شدیم. حیفه که بخوایم اینقدر سریع دوباره جدا بشیم.
رانمارو با اوقات تلخی لبان تو پرش را تر نمود:
- اوکی. هر جور که بخوای اما خودت حد و حدود رو میدونی. دائم باهام در تماس باش. اگه یه عوضی کثافت جلوت رو گرفـ... .
هانا انگشت روی لبهای رانمارو گذاشت و با لبخند ادامه داد:
- میدونم! میدونم! اسپری فلفل رو تو صورتش خالی میکنم و ازش یه خواجه میسازم.
خیال رانمارو تا حدودی از سفارشاتش راحت شد. نگاهی تلخ به میکایلا کرد:
- برای دو سه ساعت خواهرم رو دستت میسپرم. اگه یه تار مو از سرش کم بشه دودمان خودت و دور و بریات رو تا هفت نسل بعد و قبل به باد میدم.
میکایلا با اعتماد به نفس سرش را بلند کرد:
- خیالت تخت. از مادر زاده نشده کسی که بتونه من رو کتک بزنه.
یکدفعه به یاد ریکی افتاد که مانند سگ از او کتک خورده بود. آن فکر را مچاله کرد و دور انداخت. مگر چند درصد احتمال این وجود داشت که به پست یک هیمورا بخورد؟ رانمارو بیشتر به میکایلا مشکوک شده بود. نچنچی کرد و سرش را تکان داد. رو به هانا برگشت:
- این یارو پیچ مغزش شله و قابل اعتماد نیست. دوبرابر حالت عادی مراقب خودت باش!
هانا لپهایش را با حرص باد کرد:
- داداش خنگ! نیازی نیست که عین مامانم غر بزنی!
رانمارو آهسته موهای لطیف هانا را نوازش کرد:
- باشه باشه. دارم میرم.
رو به میکایلا کرد و با نگاهی غیضآلود از خونآشام جدا شد. میکایلا، مرد عضلانی را با نگاه دنبال کرد. همین که صدای زنگولهی دم در آمد متوجه سکوت ناخوشایند بین خودش و آن عروسک چینی زیبارو شد. آهسته سرفهای کرد و آب دهانش را قورت داد. کمی روی مبل جابهجا شد تا جلوی هانا قرار بگیرد. تا به حال در این مخمصه قرار نگرفته بود. ابروان طلاییاش را بالا داد:
- آمم. شب آرومیه.
هانا که متوجه مأموریت اضطراری شده بود، با لبخندی معذب جواب داد:
- آره. برای پیادهروی توی پارک عالیه.
میکایلا عصبی از وضعیت ناجوری که در آن قرار گرفته بود کمی وول خورد. مغزش درست کار نمیکرد:
- دوست داشتی که امشب بری پارک برای پیاده روی؟ پس چرا اومدی کابوکیچو؟
هانا چند تار موی نافرمان را با خجالت و شرم پشت گوشش راند. قلبش همانند گنجشکی کوچک پرواز میکرد:
- بخاطر نی سان اومدم.
میکایلا ابروانش به اخمی نامطمئن گره خورد:
- اون واقعاً یه مرد خودخواهه.
سعی کرد که درباره برادر هانا کلماتی مؤدب را به کار ببرد. هانا با اخم کوچکی میکایلا را سرزنش کرد:
- رانمارو تازه همین امروز از بیمارستان ترخیص شده. من بودم که بهش پیشنهاد دادم که بیاییم کابوکیچو تا یه هوایی بخوره و حالش بهتر بشه.
کتابهای تصادفی
