خون کور: پانیشرز
قسمت: 96
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
میکایلا ابروانش را بالا داد:
- نمیدونستم که بیمارستان بوده. حالا برای چی بستری بوده؟ قیافهاش که خوب میزد.
هانا مراقب بود که اطلاعات اضافهای به میکایلا ندهد. همین گونه به عنوان یک دورگه در دهکده بعضاً مورد تبعیض قرار میگرفت. کمی کیف دستی سیاه چرم براقش را فشرد اما مراقب بود روی آن چروک نیفتد:
- با یکی شاخ به شاخ شد که اندازهاش نبود. اون طرف هم مستقیم داداشمو فرستاد بیمارستان.
میکایلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندهای از میان لبهایش گریخت با دیدن نگاه خیرهی هانا لبخندش خشک شد:
- آمم. ببخشید. برام تصورش سخت بود که ببینم رانمارو از کسی کتک میخوره.
هانا هم سرش را به علامت تأیید تکان داد:
- نی سان تا حالا از کسی کتک نخورده. برای همین این چند روزه خیلی عصبیه.
میکایلا با درک این موضوع سرش را پایین و بالا برد:
- متوجه هستم.
آرام پلک زد و با خودش فکر کرد که رانمارو بوی خون نمیداد. شاید بعد از بهبودی کامل ترخیص شده بود. هانا کمی کیفش را به خودش نزدیک کرد. ضربان قلبش تندتر از قبل میتپید و میکایلا هم این را حس میکرد. گونههای خونآشام گل انداخته بود. برای هزارمین بار خودش را نفرین کرد که چرا کتابی در مورد برخورد با بانوان را نخوانده است که این گونه در هچل نیفتد. لبخندی مصلحتی روی لبهایش نشاند. چرا مانند کودکیاش برخورد نمیکرد. سریع آخرین فکر را مچاله کرد و از پنجره بیرون انداخت. او دیگر یک کودک نبود. نفسی گرفت و به هانا خیره ماند:
- میخوای با هم بریم پیادهروی تو پارک؟
قلب هانا نزدیک بود که از دهانش بیرون بزند:
- پـ... پیادهروی؟
میکایلا از پیشنهادش پشیمان شد و در دل به زبانش لعنت فرستاد:
- میخوای تا آپارتمان من بریم؟ به رانمارو هم زنگ میزنیم که بیاد اونجا.
لکنت هانا بدتر شد:
- خـ... خـ... خونهی تو؟
انواع و اقسام سناریوهای منحرفانه به ذهن هانا هجوم آوردند. هانا برای فرار از آن احساسات وحشی و خالص به آب پرتقال پناه آورد. شاید بهتر میبود که به جای رمانهای عاشقانه روی به تزکیه در زیر آبشار میآورد. میکایلا متوجه بیشرمانه بودن درخواستش شد:
- آمم ببخشید. من تجربهای تو برخورد با خانوما ندارم.
بهترین گزینه همیشه صداقت بود. این جمله خیال هانا را تا حدود زیادی راحت کرد. میکای او در هیچ رابطهای نبود.
- نمیدونستم که بیمارستان بوده. حالا برای چی بستری بوده؟ قیافهاش که خوب میزد.
هانا مراقب بود که اطلاعات اضافهای به میکایلا ندهد. همین گونه به عنوان یک دورگه در دهکده بعضاً مورد تبعیض قرار میگرفت. کمی کیف دستی سیاه چرم براقش را فشرد اما مراقب بود روی آن چروک نیفتد:
- با یکی شاخ به شاخ شد که اندازهاش نبود. اون طرف هم مستقیم داداشمو فرستاد بیمارستان.
میکایلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندهای از میان لبهایش گریخت با دیدن نگاه خیرهی هانا لبخندش خشک شد:
- آمم. ببخشید. برام تصورش سخت بود که ببینم رانمارو از کسی کتک میخوره.
هانا هم سرش را به علامت تأیید تکان داد:
- نی سان تا حالا از کسی کتک نخورده. برای همین این چند روزه خیلی عصبیه.
میکایلا با درک این موضوع سرش را پایین و بالا برد:
- متوجه هستم.
آرام پلک زد و با خودش فکر کرد که رانمارو بوی خون نمیداد. شاید بعد از بهبودی کامل ترخیص شده بود. هانا کمی کیفش را به خودش نزدیک کرد. ضربان قلبش تندتر از قبل میتپید و میکایلا هم این را حس میکرد. گونههای خونآشام گل انداخته بود. برای هزارمین بار خودش را نفرین کرد که چرا کتابی در مورد برخورد با بانوان را نخوانده است که این گونه در هچل نیفتد. لبخندی مصلحتی روی لبهایش نشاند. چرا مانند کودکیاش برخورد نمیکرد. سریع آخرین فکر را مچاله کرد و از پنجره بیرون انداخت. او دیگر یک کودک نبود. نفسی گرفت و به هانا خیره ماند:
- میخوای با هم بریم پیادهروی تو پارک؟
قلب هانا نزدیک بود که از دهانش بیرون بزند:
- پـ... پیادهروی؟
میکایلا از پیشنهادش پشیمان شد و در دل به زبانش لعنت فرستاد:
- میخوای تا آپارتمان من بریم؟ به رانمارو هم زنگ میزنیم که بیاد اونجا.
لکنت هانا بدتر شد:
- خـ... خـ... خونهی تو؟
انواع و اقسام سناریوهای منحرفانه به ذهن هانا هجوم آوردند. هانا برای فرار از آن احساسات وحشی و خالص به آب پرتقال پناه آورد. شاید بهتر میبود که به جای رمانهای عاشقانه روی به تزکیه در زیر آبشار میآورد. میکایلا متوجه بیشرمانه بودن درخواستش شد:
- آمم ببخشید. من تجربهای تو برخورد با خانوما ندارم.
بهترین گزینه همیشه صداقت بود. این جمله خیال هانا را تا حدود زیادی راحت کرد. میکای او در هیچ رابطهای نبود.
کتابهای تصادفی


