خون کور: پانیشرز
قسمت: 99
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
شوتا به پشت با آرنجهایش روی زمین حقیرانه میخزید. تمام تنش پر از دانههای سرد عرق بود. فحشهای رکیکی به رانمارو داد اما رانمارو تنها با قدمهایی آهسته او را دنبال میکرد. شوتا که دید نمیتواند از دست آن قاتل رهایی یابد شروع به دادن وعده کرد:
- بـ...بـ...برای کشتن من چقدر بهت پول دادن؟ مـ... مـ... من بهت دو برابرش رو میدم.
شوتا از پشت به میز کوچک خورد. وسایل روی میز زمین ریختند و پخش شدند. رانمارو شمشیرش را بالا برد. در چشمانش سیاهش جز قاطعیت به چشم نمیخورد:
- من از دنیای پایین اومدم. از طرف همون دختر بیچارهای که آبرو و حیثیتش رو لگدمال کردی!
چشمان پر از درد شوتا با فهمی از حقیقت گشوده شد. دندانهایش را روی هم فشار داد:
- اون پیر سگ چطور جرئت کرد... آآآآآآآ!
رانمارو در یک لحظه آن متجاوز را خواجه کرد. شوتا با ترس و درد همانند جنین به خودش پیچید. تمام پوستش قرمز شده بود. رگهای روی صورتش بیرون زدند. بیاراده اشک میریخت. فحشهای رکیک میداد و رانمارو را تهدید میکرد:
- کثافت آشغال! میدونی بابام کیه؟
رانمارو با خستگی خمیازهای کشید:
- از خودت مایه بذار خواجهی بدبخت!
قبل از آنکه موج درد شوتا فروکش کند، رانمارو پای راست شوتا را از قوزک قطع کرد. صدای نعرهی دردآلود شوتا دوباره در سوئیت پیچید. رانمارو تصمیم داشت که بدن آن خواجهی احمق را ذرهذره کوتاه کند. شوتا به شکم برگشت. خون سرخش زمین پارکت چوبی را تزئین کرده بود. چشمش به جعبهی کوچک فلزی افتاد که دوستش هیبیکی دایچی برای او سفارش داده بود.
دایچی میگفت که آن کپسولهای ژلهای کوچک در درمان و تقویت نیرو معجزه میکنند. او یک بار کپسولهای دارویی را تست کرده بود. قدرتش در آن زمان به حدی رسید که توانست چند آجر را با دست خالی بشکاند. سری بعد که باز هم از آن داروها خواست، دایچی او را به دو واردکننده دارو معرفی کرد.
آن شب با همان واردکنندهها قرار داشت. قرار بود که با حمایت مالیاش سه کانتینر وارد کشور بکند و با قیمت بالایی به فروش برساند. سریع به داروها چنگ زد. یکی از داروها از لای چنگش سر خورد. اگر چند تا از آنها را میخورد به طور قطع میتوانست حریف آن قاتل کثافت وحشی بشود. بدون شک و تردید کپسولهای ژلهای را در دهانش چپاند و جوید. همین که داروها پایین رفتند موجی از قدرت همانند آتش در رگهایش چرخید. رانمارو در پشت سر شوتا حس میکرد که چیزی اشتباه پیش میرود که یکدفعه لگدی محکم به قفسه سینهاش خورد و به عقب پرت شد.
- بـ...بـ...برای کشتن من چقدر بهت پول دادن؟ مـ... مـ... من بهت دو برابرش رو میدم.
شوتا از پشت به میز کوچک خورد. وسایل روی میز زمین ریختند و پخش شدند. رانمارو شمشیرش را بالا برد. در چشمانش سیاهش جز قاطعیت به چشم نمیخورد:
- من از دنیای پایین اومدم. از طرف همون دختر بیچارهای که آبرو و حیثیتش رو لگدمال کردی!
چشمان پر از درد شوتا با فهمی از حقیقت گشوده شد. دندانهایش را روی هم فشار داد:
- اون پیر سگ چطور جرئت کرد... آآآآآآآ!
رانمارو در یک لحظه آن متجاوز را خواجه کرد. شوتا با ترس و درد همانند جنین به خودش پیچید. تمام پوستش قرمز شده بود. رگهای روی صورتش بیرون زدند. بیاراده اشک میریخت. فحشهای رکیک میداد و رانمارو را تهدید میکرد:
- کثافت آشغال! میدونی بابام کیه؟
رانمارو با خستگی خمیازهای کشید:
- از خودت مایه بذار خواجهی بدبخت!
قبل از آنکه موج درد شوتا فروکش کند، رانمارو پای راست شوتا را از قوزک قطع کرد. صدای نعرهی دردآلود شوتا دوباره در سوئیت پیچید. رانمارو تصمیم داشت که بدن آن خواجهی احمق را ذرهذره کوتاه کند. شوتا به شکم برگشت. خون سرخش زمین پارکت چوبی را تزئین کرده بود. چشمش به جعبهی کوچک فلزی افتاد که دوستش هیبیکی دایچی برای او سفارش داده بود.
دایچی میگفت که آن کپسولهای ژلهای کوچک در درمان و تقویت نیرو معجزه میکنند. او یک بار کپسولهای دارویی را تست کرده بود. قدرتش در آن زمان به حدی رسید که توانست چند آجر را با دست خالی بشکاند. سری بعد که باز هم از آن داروها خواست، دایچی او را به دو واردکننده دارو معرفی کرد.
آن شب با همان واردکنندهها قرار داشت. قرار بود که با حمایت مالیاش سه کانتینر وارد کشور بکند و با قیمت بالایی به فروش برساند. سریع به داروها چنگ زد. یکی از داروها از لای چنگش سر خورد. اگر چند تا از آنها را میخورد به طور قطع میتوانست حریف آن قاتل کثافت وحشی بشود. بدون شک و تردید کپسولهای ژلهای را در دهانش چپاند و جوید. همین که داروها پایین رفتند موجی از قدرت همانند آتش در رگهایش چرخید. رانمارو در پشت سر شوتا حس میکرد که چیزی اشتباه پیش میرود که یکدفعه لگدی محکم به قفسه سینهاش خورد و به عقب پرت شد.
کتابهای تصادفی
