فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

خون کور: پانیشرز

قسمت: 90

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
میکایلا در حال لذت بردن از نوشیدنی خودش بود که صدای مردی جوان بلند شد:
- هـوی! این نوشیدنیه یا شاش خره؟!
صدای دختری نوجوان بلند شد:
- هیس! نی‌سان! آبرومون رو نبر!
میکایلا آهسته پلک زد. چهار ستون بدن آئویی به لرزش افتاد. اکنون بیشتر شبیه یک خرگوش واقعی شده بود. نگران بود که مبادا آن خون‌آشام کنترل خود را از دست بدهد. نگاهی به مشتری جوان کرد. با دیدن آن مرد لعنتی فرستاد. سر تا پای آن مرد بوی شرارت و دردسر می‌داد؛ مخصوصاً آن زخم روی چشم چپش. آئویی لبخندی مصلحتی زد. باید قبل از عصبانی شدن آن خون‌آشام قضیه را فیصله می‌داد برای همین جلوی مرد جوان تعظیم کرد:
- ببخشید آقا! برای جبران نارضایتی شمـ... .
آن مرد احمق درست به میکایلا اشاره کرد:
- با تو بودم ببعی بلوند! دفتر حساب و کتاب رو داشتی چک می‌کردی. پس تو صاحاب اینجایی!
رنگ صورت آئویی پرید. آن مرد قصد مردن داشت اما آئویی دیگر حاضر نبود شاهد قتل و چشیدن گوشت همنوعش باشد. لب‌های بی‌حسش را مانند ماهی برهم زد اما هیچ صدایی از حنجره‌ی لرزانش بیرون نریخت. میکایلا نفسی گرفت و اسکاچش را رها کرد. نفس در سینه‌ی خرگوش آئویی حبس شد. از جا برخاست و سینه به سینه‌‌ی مشتری ناراضی ایستاد.
از پایین شروع به اسکن آن مرد کرد. کفش‌های چرم مار گوچی با کت و شلوار مشکی کلاسیک امپوریو آرمانی ترکیب بچه پولداری را به مغز میکایلا مخابره می‌کرد. جلوی او یک مدل کامل از بورژوا قرار داشت. سرش را بالاتر آورد. اولین چیزی که نظرش را جلب کرد یک خط عمیق و کهنه روی چشم چپ آن مرد بود.
صدای دختری نوجوان، مرد شرقی را به عقب فرا خواند:
- نی سان؟! تازه از بیمارستان دراومدی!
مرد توجهی به دختر نکرد و مستقیم دست روی سر میکایلا گذاشت:
- بزرگ شدی بچه!
آئویی دست روی قلب لرزانش گذاشت. حتماً آن شب یک حمام خون درون بار داشتند. آئویی آب دهانش را به زحمت قورت داد. میکایلا زیر نوازش آن دست می‌لرزید. شاید از شدت خشم دیوانه شده بود.

کتاب‌های تصادفی