آفرینش جهان رمانها
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول: چشم کهکشان
چپتر 3: تغییر ژانر؟
------------
دیدن این پنجره باعث شد تا متوجه بشم صبرم بیهوده نبوده و نتیجه داده. فهمیدن زمان دقیق بازنشانی و اینکه با توجه به زمان استفاده از وضعیت ویژه، ممکنه بتونم تو یه مبارزه دو بار ازش استفاده کنم، ارزش این ریسک رو داشت.دوباره کوئست اصلی رو به یاد آوردم.
{کوئست اصلی:
با شرکت در تمام مبارزات چشم کهکشانی، سطح شغل خود را بالا ببرید و برنده شوید.
سطح سختی: F+
جایزه: 50 امتیاز تجربه/ انتخاب یک مهارت یا آمار دائمی/ عنوان تازه کار
مجازات شکست: حذف}
چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکرد، عبارت ساده "حذف" بود. بدون هیچ جزئیاتی که کنجکاویم رو برطرف کنه. از اول انتظار داشتم که ورود به هر رمانی مثل یه ماموریت میمونه که پاداش و مجازات داره ولی نمیدونستم حذف یعنی چی.
اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که از این رمان خارج میشم و وارد یه رمان دیگه میشم. دومی هم این بود که... به معنی واقعی کلمه "حذف" میشم. ممکن بود به معنی پاک شدن خاطراتم از ورود به دنیای رمانها باشه یا... مرگ!
البته بهتر بود بیخودی خودم رو نگران نکنم ولی فکر کردن به تمام موارد موجود ضرری نداشت. زندگیم قبلا باعث شده بود که به طرز آزاردهندهای واقعبین باشم. حتی با اینکه از واقعیت متنفر بودم و دنیای خیال رو ترجیح میدادم، ولی همیشه خیلی زود با واقعیت کنار میومدم. دلیل اینکه خیلی زود مسائل مربوط به دنیای رمانها رو با وجود واقعبین بودنم قبول کردم هم، همین بود. یا حداقل این چیزی بود که اون موقع باور داشتم...
سرم رو به دو طرف تکون دادم تا افکارم رو منحرف کنم. خاکی که به خاطر تخریب محوطه تمرین روی لباسام نشسته بود رو تکوندم و از اتاق تمرین خارج شدم.
به خاطر عایق صدا بودن سالن تمرین، هیچ کس متوجه صدای رعد و برق نشده بود و نزدیک سالن تمرین نیومده بود. منم با خیال راحت سمت اتاقم برگشتم تا استراحت کنم. هیجان زیادم باعث شده بود تا نتونم به خوبی استراحت کنم ولی همونم برام کافی بود.
---------------------------------------------------------------------------------
روز بعد برخلاف انتظارم، هنوزم مسابقات شروع نشده بود. ظاهرا بعد از معرفی شرکت کنندهها یه جشن سه روزه برگزار میشد تا نژادهای مختلف رو به هم نزدیک کنه. یا حداقل این چیزی بود که رزی گفته بود.
_برای مهمونی خیلی ذوق دارم اوپا!
رزی با لحن هیجان زدهای گفت و من واقعا نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم. برای همین تکخند مصنوعیای زدم که قابل باورتر از حالت هیجان زده رزی بود.
نمیدونم به خاطر این بود که رزی شخصیت یه رمان بود یا نه، ولی حالت به اصطلاح هیجان زدهاش خیلی خالی به نظر میرسید و حس بدی بهم میداد. انگار که داشتم با یه پوسته خالی از احساس حرف میزدم. چشمهاش برق خاصی نداشت و لبخندش فقط گوشههای لبش رو به زحمت بالا برده بود. راستش اگه لبش یکم بیشتر به سمت دو طرف صورتش کش میومد، میتونستم به عنوان "مردی که میخندد" ویکتور هوگو بدونمش تا یه دختر که از روی شادی لبخند میزنه.
حتی موهای صورتی و چشمهای درشتش هم چیزی از عجیب بودن حالات صورتش کم نمیکرد.چرا یه لبخند باید انقدر عجیب باشه؟ حتی رباتهای هوش مصنوعی هم بهتر احساساتشون رو بروز میدادن!
_لباسم قشنگه اوپا؟!
رزی یه بار دیگه سوال پرسید و من با اکراه سری به نشونه تایید تکون دادم. سعی کرده بودم تا دیگه به اوپا گفتنش واکنش نشون ندم. لباس رزی یه سوییشرت اسپرت سفید-صورتی بود که دقیقا مشابه عکس پوستر بود. تنها تفاوتش این بود که به جای یه طراحی دو بعدی، واقعی به نظر میرسید. خودمم همون لباس دیشبی رو پوشیده بودم چون وقتی خواسته بودم برای مهمونی لباسم رو عوض کنم، هیچ چمدونی پیدا نکرده بودم، چه برسه به لباس!
به ذهنم رسیده بود که شاید این لباسها قابلیت شست و شوی خودکار یا همچین چیزی دارن که هیچ لباس دیگهای نمیپوشیم، ولی بازم برام عجیب بود. البته از اونجایی که تو لباسا راحت بودم بهتر از این بود که خودم رو مجبور به پوشیدن کت و شلوار باکلاسی کنم که هرگز تو عمرم نپوشیده بودم و بهش عادت نداشتم.
وقتی رزی دستش رو جلو آورد، آروم بازوم رو دور بازوش حلقه کردم و دوش به دوشش سمت سالن مهمونی راه افتادم. فرش قرمزی که به سمت سالن مهمونی پهن شده بود، توسط نورهای رنگارنگی احاطه شده بود. نورهایی که شبیه فلش دوربینهای فرش قرمز سلبریتیها بود.
دیدن این صحنه باعث شد که حتی منم هیجان زده بشم و به محض اینکه جلوی در ایستادیم، در بدون هیچ تماسی باز شد.
صدای آهنگ شاد و همهمه و فریاد بلافاصله به گوشم رسید و لرزی به تنم انداخت. تصور اینکه دری به نازکی نیم سانتی متر میتونه همچین صدایی رو خفه کنه، برام سخت بود اما حداقل همین نشون میداد که دنیا سازی رمان تو سال 6060 هست.
_ادموند گلکسی و رزی گلکسی از زمین وارد می شوند!
با اعلام ورود من و رزی، صدای همهمه قطع شد و بلافاصله نگاههای زیادی رو روی خودم و رزی حس کردم.
به خاطر نورپردازی رنگی و فضای غالب سالن که تاریک بود نمیتونستم تعداد دقیق جمعیت رو حدس بزنم اما یه چیز واضح بود. بیشتر نگاه ها روی رزی بود، نه من!
دلیلش رو نمیدونستم ولی حرفهای بعدی افراد حاضر تو سالن، باعث شد به سختی حدس بزنم اوضاع از چه قراره!
_خیلی قشنگه...!
+دوست دارم باهاش دست بدم...
=ای کاش میشد نگاه زیباش رو سمت من میچرخوند~!!
مسلما رزی زشت نبود ولی طبق استانداردهای زیبایی کره جنوبی اونقدرم زیبا نبود. چهره بانمکی داشت و با وجود موهای رنگی و چشمهای درشت و پوست سفیدش، هنوز از نظر من 26 ساله یه بچه بود. البته با سن واقعیم بخوایم بگیم 25 سالم بود ولی هنوزم رزی از نظرم یه بچه بود. با اینکه طبق سیستم جفتمون دوقلو بودیم و 18 سالمون بود ولی رزی بدن ظریفی داشت و بیشتر شبیه یه دختر نوجوون 14-15 ساله بود. دیدن واکنش کسایی که حتی آدم هم نبودن، باعث شد حس خشم و نفرت انگیزی بهم دست بده.
نمیدونم نویسنده با خودش چه فکری کرده که همچین دیالوگهایی رو نوشته ولی بهترین واکنش تو این موقعیت، این بود که ساکت باشم و چیزی نگم. مخصوصا که تو اینجور مواقع یکی پیدا میشد تا بعد از اینکه برادر شخصیت اصلی زن ازش دفاع میکنه، پیشنهاد دوئل یا همچین چیزی بده و من هنوز آمادگی یه مسابقه تک نفره رو نداشتم!
_زیباییت قابل قبوله رزی گلکسی! با من ازدواج کن!
+ها؟؟
با شنیدن فریاد بلندی که انتظارش رو نداشتم، با گیجی پلک زدم و سرم رو کج کردم. یادم نمیومد که تو ژانرها عاشقانه باشه پس چرا یدفعه به نظر میومد که ژانر تغییر کرده بود؟
سرم رو چرخوندم و با دیدن یه هالک قرمز، به سختی بزاقم رو قورت دادم. مردی که رو به رومون ایستاده بود و انقدر بلند داد زده بود، هیکلی اندازه هالک داشت ولی رنگ بدنش قرمز بود و ترکهای پوستش، اون رو شبیه یه بیابون خشک میکرد.
دو شاخ بزرگ قرمز رنگ از جلوی سرش بیرون زده بود و اگه یه دم شبیه فلش و یه نیزه با سر شبیه چنگال داشت، ممکن بود با یه شیطانی که بدنسازی رفته بود اشتباهش بگیرم.
_من هادس سانوس از سیاره باشکوه و قدرتمند خورشید هستم! برنده دور قبلی مسابقات چشم کهکشان! با من ازدواج کن رزی گلکسی!
هالک قرمز رنگی که خودش رو هادس سانوس معرفی کرده بود، با بیشرمی یه بار دیگه به جای درخواست ازدواج، با لحن دستوری داد زد و من ناخواسته آهی کشیدم.
مهم نبود اگه رمان جنایی بود، فانتزی بود یا حتی علمی-تخیلی. همیشه یه صحنه خجالتآور اعتراف عاشقانه نامربوط به ژانر وجود داشت که باعث میشد اون رمان حداقل برای من، تبدیل به یه رمان درجه 3 بشه.
تو این رمانها هم همیشه یه چیزی بود که امکان نداشت اتفاق نیوفته و اون...
_رد میکنم.
...درسته! رد کردن دختری بود که اعتراف عشقی رو دریافت کرده بود. البته اگه بشه تو این مورد اسمش رو اعتراف عشقی گذاشت.
کتابهای تصادفی

