فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آفرینش جهان رمان‌ها

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل اول: چشم کهکشان

چپتر 4: راهنما

------------

هالک قرمز انگار که اصلا جواب رد رزی رو نشنیده باشه، با جدیت جلو اومد و زانو زد. نکنه میخواد یه انگشترم در بیاره؟

برخلاف انتظاراتم، خبری از انگشتر نبود. به جاش یویو قرمز رنگش رو بیرون آورد و با صدای کلفتش داد زد: «با من ازدواج کن!»

"هر جور نگاه میکنم اصلا شبیه اعتراف عشقی نیست.... نویسنده چه تصور وحشتناکی از عشق و عاشقی داشته که صحنه اعتراف رو اینطوری نوشته؟"

شاید معنای یویو تو این رمان زیادی مهمتر از انگشتر بود، چون سر و صدا خیلی بیشتر از قبل شد. رزی همچنان دست من رو گرفته بود و با وجود لبخند روی لبش، بدون هیچ احساسی به هالک قرمز خیره شده بود.

_اوپا... بهش بگو اذیتم نکنه.

رزی خیلی یدفعه‌ای توجه همه رو سمت من برگردوند و من که تا حدودی انتظارش رو داشتم، سرم رو پایین انداختم. لابد اینجا همون جاییه که مهارت عشق برادرانه فعال میشه و شخصیت ادموند گلکسی با دفاع از خواهرش، هالک قرمز رو می‌ترکونه و میشه مرکز توجه کل مسابقات!

با توجه به اینکه این هالک قرمز برنده سری قبل مسابقاته و بهترین کاندید برنده شدن در نظر گرفته میشه، تا حدودی انتظارش رو داشتم. ولی بازم دوست نداشتم تو موقعیتی قرار بگیرم که مرکز توجه باشم.

چی کار کنم؟ از اونجایی که مهارت عشق برادرانه یه چیز احساسیه و من اصلا نمی‌تونم رزی رو به عنوان یه خواهر کوچیکتر ببینم، قرار نیست فعال بشه و من به طرز معجزه آسایی 20 برابر قوی تر بشم. تنها چیزی که الان می‌تونم ازش استفاده کنم یویو جادوییه که هنوز کنترل خوبی روش ندارم. شاید باید عمدا شکست بخورم و یه روند جدید برای رمان کلیشه‌ای به وجود بیارم؟

_جناب هادس سانوس. شاید بهتر باشه بیخیال ازدواج با خواهر کوچیکتر من بشی؟ اختلاف سنی خیلی خیلی زیادی دارین که کاملا خلاف قوانین زمینه و اختلاف فیزیکی رو هم که دیگه بهش اشاره نکنم.

سعی کردم اول با یه مکالمه عادی جلو برم اما قبل از اینکه هالک قرمز بتونه چیزی بگه، یدفعه همه چیز متوقف شد.

خب... نه دقیقا همه چیز، چون اون پنجره‌های آبی رنگ اعلانی که برای اولین بار دیده بودم، دوباره ظاهر شدن!

[اخطار!]

[خط داستانی در حال خارج شدن از مسیر برنامه ریزی شده است.]

[بازگرداندن اجباری طرح به مسیر اصلی....]

[مهارت عشق برادرانه به صورت اجباری فعال می‌شود.]

فضای اطراف که مثل فیلم‌ها متوقف شده بود، دوباره به راه افتاد. اما اینبار برخلاف جهت زمان. کنترل بدن از دستم خارج شد و برخلاف میلم، پاهام شروع به عقب رفتن کردن. می‌تونستم خطوط نورانی آبی رنگی رو ببینم که به نقاط مختلف بدنم وصل شده بودن و بدنم رو حرکت می‌دادن.

حس وحشتناکی بود. اینکه کنترل بدنت از دستت خارج شده باشه و نتونی کنترلش کنی. این درست بود که این بدن از اول برای من نبود ولی این حس فلج شدن، نفرت انگیز بود. انگار که تبدیل شده بودم به یه عروسک خیمه‌شب بازی و تمام آزادیم ازم گرفته شده بود.

خطوط نورانی که به باقی شخصیت‌ها وصل شده بود، قرمز رنگ بود و اونا هم مثل من معکوس عمل می‌کردن. مثل این بود که یه نفر زمان رو به عقب برگردونده بود و همه رو تو حالت اسلوموشن گذاشته بود.

میون تک تک اون عروسک‌های خیمه‌شب بازی، من تنها عروسک با "روح" بودم. این رو حرکت گاه و بیگاه سر انگشتام ثابت می‌کردن. حرکت بی‌اهمیتی که بهم امید می‌داد. امیدی که باعث میشد خودم رو نبازم و فکر نکنم منم مثل بقیه عروسک‌هام.

اون لحظه اما یه فکر به ذهنم رسید. فکری که به سرعت تو ذهنم ریشه زد و من بلافاصله قطعش کردم تا بیشتر از این ذهنم رو آلوده نکنه.

"اگه باقی کاربرها بعد از مقاومت نکردن تبدیل بشن به شخصیت‌های بی‌روح چی؟"

حرکت رو به عقب خیلی سریع تموم شد و ما برگشتیم به زمانی که تازه وارد سالن شده بودیم. همون حرکت‌ها، همون جمله‌ها و همون صداهای تکراری و در آخر، لحظه‌ای که هالک قرمز دوباره اعتراف کرد و رزی همه چی رو انداخت گردن من.

_اوپا... بهش بگو اذیتم نکنه.

[در حال فعال کردن راهنما و مهارت مورد نیاز....]

[مهارت فعال شد.]

{مهارت عشق برادرانه (به صورت اجباری) فعال شد.}

{شما از وضعیت ویژه استفاده می‌کنید.}

{تمام آمار و سطح مهارت‌های شخصیت ادموند گلکسی 20 برابر افزایش پیدا کرد.}

{راهنما: این افزونه به کاربر کمک می‌کند تا طرح داستان را بدون اشتباه جلو ببرد.}

{طرح داستانی تنظیم شده برای کاربران ******

ادموند گلکسی: چطور جرات می‌کنی خواهر من رو اذیت کنی؟(گفته نشده)

هادس سانوس: من با تو صحبت نمی‌کردم انسان! من با ملکه زیبایی کنارت حرف می‌زدم. (گفته نشده)

ادموند گلکسی: اگه می‌خوای با خواهرم حرف بزنی باید اول تایید من رو بگیری! (گفته نشده)

هادس سانوس: تنها کسی که حق داره من رو قضاوت کنه فردی قوی‌تر از منه! (گفته نشده)

ادموند گلکسی: پس خودت قدرت عشق من و خواهرم رو ببین! (گفته نشده)

ادموند گلکسی: درخشش رعد و برق!! (گفته نشده)

هادس سانوس: نه!!!!....}

"این... این دیالوگای سمی و بچه گونه دیگه چی‌ان؟!؟!"

با اعصاب خوردی نگاهم رو از پنجره طلایی رنگ و آشنای هانی گرفتم و با خجالت زده‌ترین لحن ممکن، بلند داد زدم:«چطور جرات می‌کنی خواهر من رو اذیت کنی؟»

_من با تو صحبت نمی‌کردم انسان! من با ملکه زیبایی کنارت حرف می‌زدم.

بلافاصله بعد از حرف من، هالک قرمز هم خط مربوط به خودش رو داد زد و من، با تاسف بهش نگاه کردم. با اینکه شخصیت یه رمان بود و اختیاری از خودش نداشت، ولی تو این موقعیت مثل هم بودیم. به هر حال منم الان اختیاری از خودم ندارم.

دونه دونه دیالوگ‌ها رو گفتم و به محض گفتن "درخششش رعد و برق" خودم با چشم‌های خودم، قدرت 20 برابری‌اش رو دیدم.

قدرتی که باعث میشد تا این داستان با شخصیت پردازی و دیالوگ‌های بچه‌گانه، لیاقت ژانر اکشن رو داشته باشه. چون حتی اون هالک قرمز رنگ که برنده مسابقات دور قبل بود، حالا جلوی من دراز کش افتاده بود و بخار سفیدی از دهنش بیرون میومد. یعنی روحش بود؟

کتاب‌های تصادفی