آفرینش جهان رمانها
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول: چشم کهکشان
چپتر 7: حفره طرح داستانی
------------
_برنده این مسابقه، رزی گلکسی!
همونطور که انتظار داشتم، این رزی بود که مسابقه بعد از من رو برنده شد و ما حالا دوتا از 5 مسابقه رو برنده شده بودیم. جفتمون اولین مسابقه فردیمون رو انجام داده بودیم و اگه مسابقه گروهی بعد از ظهر رو هم برنده میشدیم، شانس بردمون به شدت افزایش پیدا میکرد.
البته به خاطر شخصیت اصلی بودن و آموزشی بودن این رمان، امکان نداشت برنده نشیم. فقط دردسرش زیاد بود و من اصلا دلم نمیخواست اون شرایط رو دوباره تجربه کنم.
مشغول همین فکرا بودم که تصادفی نگاهم به نمایشگر رو به روم افتاد. نمایشگر غول پیکری که تا چند لحظه پیش داشت صحنه مبارزه پر زرق و برق رزی رو پخش میکرد، همزمان با صحبتهای مجری تغییر کرد.
_...اینم تصویر نابغههای هزاره سیاره زمین و خانوادهی شادشون!!
یه تصویر از یه خانواده شاد چهار نفره که بچههای دوقلوشون رو بغل کرده بودن و به دوربین لبخند میزدن. تصویری به قدری عجیب که باعث شد برای چند لحظه تند تند پلک بزنم.
"اینکه چشمها و صورتشون به جز لبخند معلوم نیست و محو شده به خاطر اینه که نویسنده نتونسته خوب چهره مادر و پدر شخصیت اصلی رو تصور کنه. ولی اینکه موی پدر و مادرشون سیاهه و موی بچهها رنگارنگه عجیبتره!"
با این فکر یاد گفت و گویی افتادم که به محض ورودم به دنیای این رمان، با رزی داشتم. وقتی زیرلب از دلتنگیم برای موهای مشکی و معمولی خودم گفتم، گفته بود هیچکس تو این دنیا موی مشکی نداره. اما حالا یه تصویر بزرگ از پدر و مادر شخصیت اصلی روی صفحه بود که موهای مشکیشون به شدت تو چشم بود! چطور هیچکس توجهی به این موضوع نمیکرد؟
"باورم نمیشه حتی سادهترین تصور پسزمینه و خانواده شخصیتهای اصلی هم انقدر ایراد داره و پر از حفره طرح داستانیه..."
{مهارت "ذهن روشن(مقدماتی)" فعال شد.}
{یک ایده روشن به ذهن شما رسید. آن را با صدای بلند بگویید.}
{ذهن روشن(مقدماتی): احتمال اینکه در زمان نیاز راهنمایی ناگهانی ظاهر شود را 005/0 درصد افزایش می دهد.
سطح تسلط به مهارت: 56% }
پنجرههای زرد رنگ به سرعت و پشت سر هم ظاهر شدن و من با تعجب به تغییر عدد سطح تسلط مهارت نگاه کردم که از 56 به 61 رسید.
یکی از بزرگترین کنجکاویهام از زمان دیدن پنجره وضعیتم، نحوه کار کردن این مهارتها بود و حالا، بالاخره کنجکاویم یکم برطرف شده بود. مکثی کردم و بعد از یادآوری افکارم، همون جملات رو به زبون آوردم.
_باورم نمیشه حتی سادهترین تصور پسزمینه و خانواده شخصیتهای اصلی هم انقدر ایراد داره و پر از حفره طرح داستانیه...
نیازی نبود که خیلی منتظر شم. این بار هم، مثل تمام دفعات قبلی که یه ایراد دیگهی داستان رو کشف میکردم، یه بار دیگه هانی و پنجرههای طلاییش ظاهر شدن.
{تبریک!}
{شما اولین و تنها کسی هستید که با پی بردن به حفره عظیم طرح داستانی، کوئست پنهان را کشف و تکمیل کردید.}
{کوئست پنهان:
این کوئستها در بعضی از داستانها با حفرههای طرح داستانی بزرگ وجود دارند.
جایزه: غیر قابل دسترس(بعد از پایان مرحله آموزشی قابل دسترسی است.)}
تمام ذوقم با دیدن عبارت "بعد از پایان مرحله آموزشی قابل دسترسی است." از بین رفت و من پوکر به هانی نگاه کردم. خب البته بهتره به همینم راضی باشم. با اینکه انتظار یه جایزه داشتم که بتونه تو مسابقه گروهی کمکم کنه، ولی ظاهرا خبری نبود. باید برای مسابقه گروهی به رزی متکی میشدم چون همین الانم از وضعیت ویژه استفاده کرده بودم و راهی برای پیروزی نداشتم.
پنجره وضعیتم رو باز کردم و تا شروع مسابقات گروهی، بین مهارتهام گشت زدم تا یه راهی برای پیروزی تو مسابقات پیدا کنم. از اونجایی که این قسمتها تو رمان توصیف شده بود، رزی مشغول چرخیدن تو میدان مسابقه بود و عاشق پیشههای لحظهای عجیبش مدام پشت سرش غش و ضعف میرفتن. اونم نه عاشق پیشههای معمولی، بلکه عاشق پیشههای کاغذی!
"امیدوارم نویسنده رمان بعدی، زحمت تصور بدن باقی شخصیتها رو به خودش بده.... دیگه داره حالم از این شخصیتهای یک لایه بهم میخوره!"
با اعصاب نسبتا خرابم، آهی کشیدم و برای گرم کردن دستم، مدتی با یویو تمرین کردم. تقریبا یه ساعت دیگه گذشت تا اینکه بالاخره نوبت مبارزهی گروهی من و رزی رسید.
شروع مسابقهها کاملا کپی هم بود. همون راه پله شیشهای و همون جیغ و فریادها. راستش صدای تشویقها به قدری یکسان بود که انگار نویسنده فقط یه صدای تشویق تو عمرش شنیده بود و همون صدا پشت سر هم تو کل این دو ساعت پخش میشد.
کنار رزی تو میدون مسابقه ایستادم و به حریفهامون نگاه کردم. تو این دور ما از زمین و حریفهامون از سیاره مشتری بودن. شبیه آدم کوتوله یا دورفهای داستانهای تخیلی بودن. با این تفاوت که یه ابر گرد و غبار آجری رنگ دورشون رو گرفته بود و مدام اینور و اونور میچرخید. برای ثابت کردن اینکه اهل سیاره مشتریان، به قدری سبک بودن که روی هوا شناور بودن و به سختی روی زمین راه میرفتن. هر چند برای یه سیاره که پر از باد بود، به نظر تو خالی میومدن.
_آمالتیا و کالیستو از مشتری! زوجی که امسال برای اولین بار در مسابقه شرکت میکنن و در مقابل، ما دوقلوهای افسانهای، نابغههای هزاره و زیباترین خواهر و برادر در تمام کهکشان، ادموند و رزی گلکسی رو داریم!
همونطور که از توضیح مربوط به شخصیت اصلیها انتظار میرفت، پر جزئیات بود و پر از چاپلوسی. اگه به خاطر نور زیاد و حلقهی طلایی رنگ بالای سر مجری نبود، ممکن بود یادم بره که اهل زحل نیست و فکر کنم انسانه!
_آماده برای شروع مسابقات... 3... 2... 1...
تو مدتی که مجری شماره معکوس رو با صدای بلند داد میزد، دو نفری که اهل مشتری بودن یدفعه شروع کردن به نفس عمیق کشیدن. این کار رو تا حدی ادامه دادن که شکمشون پر از هوا شد و تو هوا معلق شدن.
"حرفمو پس میگیرم. معلومه اهل مشتریان."
_شروع!
با صدای مجری، اهالی مشتری که نفسشون رو حبس کرده بودن، دهنشون رو باز کردن و مثل بادکنکی که بادش خالی شده باشه، با سرعت وحشتناکی رها شدن.
دور تا دور زمین مسابقه رو با حرکات غیرقابل پیش بینی حرکت میکردن و من شوکه ایستاده بودم. حتی نمیتونستم دستم رو تکون بدم چه برسه به اینکه باهاشون مبارزه کنم!
این کارشون به قدری غیرقابل پیش بینی بود که اگه رزی حرکت نمیکرد و یویو صورتی رنگش رو نمیچرخوند، مطمئنا درجا حذف میشدم!
_یویو ستارهای! درخشش رعد و برق!
رزی با حرکت دست ماهرانهاش، از دو مهارتش استفاده کرد و اثری شبیه اثر مهارت یویو جادویی به وجود آورد. با این تفاوت که اثر به جا مونده از اون رعد و برقهای وحشتناک، یه سری اکلیل و ستاره صورتی رنگ بود.
بعد از خاموش شدن نور مهارت رزی، حریفهامون روی زمین دراز کشیده بودن و صدای تشویق تماشاچیها بلند شده بود. همون تشویق تکراری و آزار دهنده!
"میدونستم قراره الکی تموم شه... ولی آخه این تصورات... زیادی گوگولی نیستن؟!"