فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

آفرینش جهان رمان‌ها

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل اول: چشم کهکشان

چپتر 6: اولین مسابقه

------------

دو روز باقی مونده تا اولین مسابقه با تمرین‌های سخت و فشرده گذشت و اولین روز مسابقه فرا رسید.با اینکه دیرتر از انتظاراتم بود ولی به هر حال براش آماده بودم. از وقتی متوجه شدم این رمان یه بخش آموزشیه، استرسم کمتر شده بود و دیگه خیلی مضطرب نبودم. در حقیقت خیلی هم به خودم مطمئن بودم و دلیلش، پیشرفتی بود که تو این دو روز داشتم!

{یویو جادویی(پیشرفته): مهارت ترکیبی کنترل راحت‌تر یویو. هنگام حرکت یویو نام مهارت را فریاد بزنید تا از خود رعد و برق پرتاب کند. در هر دقیقه 40 مانا مصرف می کند. کنترل یویو به هیچ وجه قابل تنظیم خودکار نیست.

سطح تسلط مهارت: 56% }

{کوئست فرعی شماره 3:

قبل از شروع مسابقات، درصد تسلط مهارت یویو جادویی را به 50 درصد برسانید.

جایزه: 15 امتیاز تجربه}

{شما دومین کوئست فرعی خود را کامل کردید.}

{امتیاز جایزه به شما تعلق گرفت. برای دیدن امتیازات تجربه خود، پنجره وضعیت را چک کنید.}

{پنجره وضعیت

وضعیت ویژه(مقدماتی): در وضعیت ویژه، آمار شخصیت در قرار می‌گیرد و کاربر می‌تواند روزانه به مدت 5 دقیقه آمار شخصیت تسخیر شده را قرض بگیرد. می‌توان وضعیت ویژه را با استفاده از امتیاز تجربه ارتقا داد.

کد کاربر: 0921508

نام: کیم یوجین

سن (غیر کره‌ای): 25 سال

عنوان: (عنوانی وجود ندارد.)

شغل: شخصیت سطح مقدماتی 15%

سطح آمار کلی: 7.4

قدرت: 18/18 استقامت: 15/15

چابکی: 16/16 مانا: 4/4

هوش: 50/50 شانس: 1/1

امتیاز تجربه: 124

رابط سیستم: هانی (98٪ تطابق)

مهارت‌ها: کیک بوکسینگ(مقدماتی)، آشنایی با اندام‌های بدن(پیشرفته)، آشنایی با شیمی مواد(پیشرفته)، آشنایی با کامپیوتر(استاد)، دم کردن چای و قهوه(متوسط)، پخت کیک و دسر(متوسط)، بازیگر دروغگو(مقدماتی)، ذهن روشن(مقدماتی)، دوزندگی(مقدماتی)، رانندگی(متوسط)، پرستاری از بچه(استاد)، تیراندازی(متوسط)}

قسمت‌هایی از پنجره وضعیتم که تازه تغییر کرده بودن، با یه خط زیرشون مشخص شده بودن تا بتونم راحت تشخیصشون بدم. امتیاز تجربه‌م با این کوئست به 124 رسیده بود و حد مانای بدن خودم به 4 رسیده بود و با اینکه کم بود، ولی بهتر از هیچی بود. سطح شغل شخصیتم همراه با مهارت یویو جادویی پیشرفت کرده بود و به 56% رسیده بود. سطح شغل شخصیت مقدماتی هم به خاطر نقش بازی کردن تو رمان به 15% رسیده بود که به نظرم بیشتر به خاطر گفتن اون دیالوگ‌های شرم‌آور تو مهمونی قبل مسابقات بود.

یویو رو از جیبم بیرون آوردم و بهش نگاه کردم. شاید به خاطر علاقه شدید نویسنده به یویو بود یا هر دلیل دیگه‌ای ولی یویو واقعی‌ترین چیزی بود که تو دنیای این رمان باهاش رو به رو شده بودم. این مدت انقدر باهاش تمرین کرده بودم که حس نزدیکی بیشتری به یویو داشتم تا رزی!

با تمرین بیشتر فهمیده بودم که اگه به جای حد مانایی که مهارت به طور خودکار به یویو میده مانای بیشتری منتقل کنم، قدرتش چند برابر میشه. از مانای خودم برای مهارت یویو جادویی استفاده کرده بودم و تنها چیزی که حس کردم، یه جرقه کوتاه بود که حتی یه مورچه رو هم نمی‌کشت.

_واو اوپا نگاه کن! یه عالمه تماشاگر برای دیدنمون اومدن! بیا براشون دست تکون بدیم!

با صدای پر از ذوق رزی، برگشتم و با دیدن چهره‌ی خالی از احساسش، اخم کردم. نیم نگاهی به تماشاگرا انداختم و با دیدن خطوط سیاه و خاکستری که شبیه آدمک‌های کاغذی بودن که تو بچگی درست می‌کردم، نگاهم رو از تماشاگرها گرفتم و سرم رو پایین انداختم. فضای کلی زمین مسابقات مثل استادیوم‌های ورزشی بود ولی تو زمین مسابقه ستون‌ها و صخره‌های سنگی اینور و اونور رها شده بود تا زمین مسابقه رو شبیه میدون جنگ کنه.

"البته این چیزیه که مجری گفت..."

_اوپا... دست تکون نمیدی؟

با شنیدن صدای رزی، دستم رو بالا آوردم و به اجبار دست تکون دادم. دوست نداشتم افزونه راهنما فعال بشه و دوباره اون حس وحشتناک رو تجربه کنم. اینکه کنترل بدنت دست خودت نباشه، ترسناکتر از چیزی بود که تصور می‌کردم.

_سومین مبارزه! مسابقه‌ای که همه بعد از آشوب شب خوش آمدگویی منتظرش بودیم! مسابقه بین کالیپسو از زحل و نابغه هزاره زمین، ادموند گلکسی!!

با شنیدن صدای مجری، رزی برام با دستاش قلب نشون داد و من تجریح دادم سرم رو بالا نیارم و به چهره‌ش نگاه نکنم. راه پله‌ای از جنس شیشه جلوم ظاهر شد و تا زمین مسابقه یه راه درست کرد. با هر قدمی که روی شیشه‌ها برمی‌داشتم، کمتر و کمتر به زیر پام نگاه می‌کردم.

"اگه به جای من یکی بود که ترس از ارتفاع داشت چی؟"

با این فکر بالاخره پاهام زمین خاکی رو لمس کرد و من نفس راحتی کشیدم. زمین مسابقه مثل زمین والیبال ساحلی از شن بود و راه رفتن رو یکم سخت می‌کرد. احتمالا باید سعی کنم بدون حرکت زیاد مسابقه رو ببرم.

نگاهم رو از زمین شنی گرفتم و به حریفم دادم. دقیقتر بخوام بگم، به لامپ متحرک رو به روم که شبیه یه آدم نورانی بود و با یه حلقه زرد بالای سرش، می‌تونستم درک کنم چرا بهشون میگن "پری فرشته مانند". البته به نظرم لقب عجیبی بود ولی بازم بد نبود.

همونطور که صدایی که قرار بود صدای تشویق تماشاچی‌های تقلبی باشه "کالیپسو" رو فریاد میزد، سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم. آسمون رنگارنگی که شبیه یه تصویر از کتاب علمی نجوم بود و یه حلقه شامل چندین هزار سنگ از بالای سرمون رد شده بود. دیدن همچین آسمون پر جزئیاتی تو داستانی که نویسنده حتی زحمت تصور تماشاچی‌ها رو هم به خودش نداده، عجیب بود.

"فکر کنم فقط زیادی عاشق ستاره‌ها و شب بوده..."

_مسابقه از این لحظه شروع میشه!

با صدای مجری، لامپ متحرک یه لامپ کوچیکتر که حدس می‌زدم یویوش باشه رو بیرون آورد و با جدیت گفت:«به خودت مغرور نشو پسر. من-...»

قبل از اینکه دیالوگ‌های مزاحمش رو بگه، با یه حرکت یویو رو چرخوندم و به سرعت بهش حمله کردم. صدای زنونه‌اش یکم متعجبم کرد چون حجم نوری که ازش ساطع میشد خیلی زیاد بود و تصور می‌کردم یه مرد هیکلیه. البته من تنها کسی نبودم که تعجب کرده بود. لامپ متحرک هم که انتظار این حرکتم رو نداشت، با عجله حلقه بالا سرش رو چند برابر کرد و مثل یه سپر پایین آوردش و جلوی حمله‌م رو گرفت.

_چطور میتونی موقع حرف زدن بی‌شرمانه حمله کنی؟

+مسابقه شروع شده بود. تو بی‌دقتی کردی که وسطش حرف زدی.

به خاطر نور زیاد، حتی نمی‌تونستم متوجه مرد یا زن بودنش بشم چه برسه به حالت صورتش. ولی صداش نشون می‌داد که عصبانیه و منم وقتی نداشتم که بخوام هدر بدم. یه بار دیگه حمله کردم و با سر خوردن پام روی زمین ناپایدار شنی، قدرت یویو کمتر شد. یویو نورانی حریف با سرعت نزدیکم می‌شد و با اینکه یویو من زودتر بهش برخورد می‌کرد، ولی قدرت حریف بیشتر بود.

"می‌خواستم بدون استفاده از وضعیت ویژه برنده بشم چون مسابقه بعدی هم امروزه. ظاهرا واقعا مغرور بودم!"

با فعال کردن وضعیت ویژه، بدون معطلی مانای بیشتری رو به یویو تزریق کردم و منتظر فرصت مناسب موندم. آمار مانام به سرعت کم می‌شد و همین که به زیر 250 رسید، حس سرگیجه داشتم. با آخرین قدرت و سرعتی که آمار ادموند اجازه می‌داد، خودم رو پشت یه ستون سنگی پرت کردم. یویو نورانی سفید رنگ با پودر کردن ستون سنگی، از بالای سرم رد شد و با حرکت دست ماهرانه کالیپسو، تو هوا چرخی زد و با سرعت بیشتری بهم نزدیک شد. تقریبا 20 متر با هم فاصله داشتیم و مطمئن بودم اگه اون یویو لامپ‌دار بهم بخوره، امکان نداره بتونم برنده بشم.

دست راستم رو با قدرت عقب کشیدم و یویوی خودم که حالا پشت سر کالیپسو بود، با قدرت بیشتری جمع شد و کالیپسو رو مجبور کرد تا سرش رو خم کنه. این حرکت باعث شد تا کالیپسو کنترل ضعیفتری روی یویو داشته باشه و من بتونم جاخالی بدم.

برای چند لحظه جفتمون بی حرکت موندیم و این بار، کالیپسو بود که اولین حمله رو انجام داد. یویو رو با دست چپم پرتاب کردم تا قدرت اولیه بیشتری داشته باشه و وقتی مانای باقی موندم به زیر 100 رسید، حالت تهوع هم به سرگیجم اضافه شد. با گاز گرفتن لبم سعی کردم هوشیاریم رو حفظ کنم. همین که کالیپسو از یویو جاخالی داد و سعی کرد حمله کنه، آخرین ذره از مانام رو به یویو وارد کردم و مهارت یویو جادویی رو فعال کردم.

ـیویو جادویی!

بدون هیچ مکثی، زمین مسابقه به قدری نورانی شد که هیچکس نمی‌تونست چیزی ببینه. نوری که اون آدم فضایی اهل زحل از خودش منعکس می‌کرد، در برابر این نور هیچ بود. با تاخیر، صدای وهم انگیز رعد و برق‌های پشت سر هم به گوش رسید و کمی بعد، وقتی نور مهارتم خاموش شد، بدن بی جون و سیاه شده کالیپسو تنها چیزی بود که روی زمین باقی مونده بود. گودال سیاهی که کف زمین، نسبت به موقعی که کف زمین تمرین رو تخریب کرده بودم، کم عمقتر بود. دلیلش این بود که با وجود مانای بیشتری که استفاده کردم، این مهارت از طریق یویو استفاده شده بود و مستقیم زمین رو نشونه نگرفته بودم.

البته این قدرت هم بدون قیمت نبود. فشاری که روی بدنم بود باعث شد که زانو بزنم و اگه به خاطر تموم شدن مهلت وضعیت ویژه نبود، احتمالا همونجا غش می‌کردم. استفاده از تمام مانا باعث شده بود حالم به شدت بد بشه و حالا که وضعیت ویژه غیرفعال شده بود و آمار خودم برگشته بود، دوباره حالم خوب بود. البته اگه سردردم رو نادیده می‌گرفتم.

{هشدار!

از مانا با احتیاط استفاده کنید. رسیدن مانا به 0 احتمال خطر مرگ را افزایش می‌دهد.}

هانی با مهربونی یه هشدار برام فرستاد و من با یه لبخند از جام بلند شدم. خاک لباسام رو تکوندم که همون لحظه، پنجره آبی رنگ نحسی که تو این مدت ندیده بودم، دوباره ظاهر شد.

[اخطار!]

[خط داستانی در حال خارج شدن از مسیر برنامه ریزی شده است.]

[بازگرداندن اجباری طرح به مسیر اصلی....]

[افزونه راهنما به صورت اجباری فعال می‌شود.]

[در حال فعال کردن راهنما و مهارت مورد نیاز....]

[هشدار!]

[سیستم رابط کاربر با کد "هانی" در فعالسازی دخالت می‌کند.]

["هانی" هدف بخش آموزشی رمان را از "پیروزی با استفاده از مهارت عشق برادرانه" به "پیروزی" تغییر می‌دهد.]

[در حال بررسی...]

[بررسی تکمیل شد.]

[باتوجه به اینکه افزونه راهنما زیرمجموعه سیستم شخصی سازی شده رابط کاربر است، اولین هدف کوئست اصلی بدون مشکل تکمیل شده است.]

درست قبل از اینکه پنجره‌های آبی رنگ دوباره اون کابوس رو برام زنده کنن، مشکل رفع شد و من با گیجی به رو به روم خیره شدم. چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده. این یعنی چون رابط کاربرم هوام رو داشت، یه قسمت از کوئست اصلی رو برام تغییر داد تا فقط با برنده شدن مشکلی پیش نیاد و لازم نباشه دقیقا طبق رمان اصلی عمل کنم!

با لبخندی واقعی برای اولین بار بعد از حادثه شب مهمونی، لایک نشون دادم و با خنده گفتم:«ممنون هانی!»

{هانی: :)}

کتاب‌های تصادفی