فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
در همان زمان نامه ای به دست دیزی رسید که مهر سلطنتی رویش داشت. بازش کرد. 


دوشیزه دیزی والکر
از این که تا به امروز با شکیبایی منتظر ماندید متشکریم.
مفتخریم که خدمتتان عرض کنیم، بزودی مرحله دوم مسابقه برای انتخاب امپراطریس شروع می‌شود. از شما خواهش مندیم، صبحفردایی که نامه به دست شما می‌رسد، در سالن ضیافت قصر سلطنتی حضور داشته باشید.
توضیحات لازم درباره آزمون را ناظر به شما خواهد گفت.
هرگونه تاخیر موجه نیست. همچنین رعایت نظم و آرامش در هنگام برگزاری آزمون الزامی می‌باشد.
با تشکر.



مرحله دوم؟ درسته مرحله اول فقط برای افراد عامه بود. به احتمال زیاد این بار قراره است باهم دیگر آزمون دوم را انجام بدن. بعد ازجشن دیزی دیگر در هیچ مجلسی حضور نداشت. 

او هیچ دعوت نامه‌ای دریافت نکرده بود. خودش هم علاقه ای نداشت. پس حالا دوباره باید خودش را برای رو به رو شدن با مردم آمادهمیکرد.

 صبح فردا، خودش را برای رفتن آماده کرد. خدمتکار ها اصرار داشتن که لباس مجلسی بپوشد. اما دیزی با پوشیدن یک لباس سادهاشکشان را در آورد. دیزی کمی دلش براشان سوخت: ما که نمیدونیم مرحله چی میتونه باشه؟ ممکنه مجبور بشم کلی بالا و پایین برم، یاخودمو تو رودخونه بندازم! دلم نمیخواد لباسم خراب بشه!)

اما اونا بازهم با چشم های اشک آلود به بانو‌شان نگاه کردن: اما اینجوری بقیه دختر ها از شما جلو میزنن.)

یکی دیگر گفت: درسته، شما نباید عقب بیفتید. بانو ما بیشتر از هرکسی لیاقت این جایگاه رو داره.)

یکی دیگر گفت: اگه یه وقت امپراطور بیاد چی؟

_ درسته ما باید بانو رو اونقدر زیبا کنیم که امپراطور تو یه نگاه مجذوبش بشه!

_ ولی اون همینجوری هم به بانو توجه میکنه، نه؟

_ درسته ایشون اون روز شخصا اومدن تا بانو رو ملاقات کنن.

_ و تا شب هم کنارم تنها بودن.

هر سه چنان با هیجان حرف میزدن که اصلا به حرف دیزی توجه نکردن که داشت توضیح میداد: ما فقط تا بعد از ظهر باهم بودیم. تازههیچ اتفاقی خاصی نیفتاد.)

اما آنها حسابی داغ کرده بودن: خوشگلی که فقط به لباس نیست.

_ درسته هنوز میتونیم صورت بانو رو آرایش کنیم.

_ و موهاش هم هست.

_ باید بانو رو به خوشگل ترین دختر امپراطوری تبدیل کنیم.

دیزی چاره‌ای نداشت جز اینکه خودش را به دست آنها بسپرد. یکم عذاب وجدان داشت که بهانه‌هایش همش دروغ بود. او احتمال میداد کهآزمون فقط یک امتحان کتبی باشد. چون متوجه شده بود که تمام محل های برگزاری آزمون در فضاهای در بسته است. قطعا نمیشد دراین فضاها با آن همه جمعیت زیاد تحرک کرد.برای همین کوتاه آمد و اجازه داد که او را مثل یک عروسک آرایش کنن.

 زمانی که دم ورودی قصر رسید نامه‌اش را نشان داد و او را به یکی از باغ ها راهنمایی کردند. آنجا کلی میز و صندلی چیده بودند. دخترهای اشراف و معمولی ایستاده یا پشت میز ها نشسته بودند. دیزی نگاه گذرا به همه انداخت. 

دختر های اشراف درحالی که با یک دست خودشان را باد میزدن و با دست دیگر استکان چایی را گرفته بودن و یا دست به کمر ایستادهبودن، با حرارت در حال صحبت با بغل دستی خود بودن.

دیزی هیچ علاقه‌ای به وارد شدن به هیچ کدام از آن جمع را نداشت.برای همین آرام به گوشه‌ای رفت و زیر یک درخت نشست و از همان جابه جمعیت نگاه کرد.

بعضی از دختر ها برگشتن و نگاهش کردن.

_ اون دختر کیه؟

_ فکر کنم رعیت باشه. به لباس هاش نگاه کن!

_ ولی خیلی خوشگله.

_ اوه ***ی من! شناختمش. اون دیزی والکره

_ چی؟ همونی که تو جشن تاجگذاری با امپراطور رقصید؟

_ من شنیدم با امپراطور صمیمی شده.

_ چه بی حیا! من شنیدم خانواده‌ش همچنین معروف نبودن. اون هیچ فرقی با یه رعیت نداره.

_راست میگی. یه نگاه به لباساش بنداز.

دیزی همه این ها را میشنید اما اهمیت نمیداد. در آخر بعد ده دقیقه نتیجه گرفت که همشان احمقن. آنها بجز چیزی که معلم سرخانهبهشان یاد داده نمیدانن. 

چشم هایش را بست و سعی کرد از نسیم صبح گاهی لذت ببرد.

_ درود بر بانوان محترم.

دیزی چشم هاشو باز کرد. یک سرباز آمده بود. همه سکوت کردن تا صدایش رو بشنوند.

_ از اینکه تا به این لحظه منتظر موندید، معذرت میخوایم. من شمارو به سالن آزمون راهنمایی میکنم. لطفا دنبالم بیاید.)

همه به دنبال سرباز راه افتادن. دیزی هم بلند شد و تلاش کرد تا آخرین نفر باشد. یکی از دختر ها بهش نزدیک شد: سلام دوشیزهوالکر.)

دیزی برگشت و بلافاصله شناختش: صبح بخیر دوشیزه وارن.)

آنا هم در کنار دیزی قدم زد وقتی وارد راه رو شدن آنا سکوت را شکست: فکر میکنید چی در انتظارمونه؟)

_ مگه همین نیست که هیجان انگیزش میکنه؟)

_ حق با شماست. ولی این حدس ها هم کم چیزی نیست.)

دیزی جواب نداد.

آنا ادامه داد: میدونستید بعضی از دختر ها سعی کردن ازش سر دربیارن؟ من شنیدم تلاش کردن با رشوه دادن به یک خدمتکار ازشاطلاعات بگیرن. ولی اون گفت که هیچی نمیدونه. یکی هم بود که جاسوس فرستاده بود. ولی نتیجه نداد.)

دیزی گفت:چه وقت تلف کردنی.)

_ بله. همه فقط وقتشون رو تلف کردن. اگه ناظر کس دیگه‌ای بود شاید. ولی وقتی پای آرتور وسط باشه... خوب اون همیشه منصفانه بازیمیکرد.)

_ به نظر میاد با هم صمیمی هستید.

آنا که متوجه تیکه نشده بود گفت: ما فقط دوستای بچگی هستیم)

دیزی یکی دیگر انداخت: همیلتون و وارن. از خاندان برتر بیشتر از این انتظار داشتم.)

آنها بقیه راه را سکوت کردن. درهای سالن باز شدن و همگی داخل شدن. ردیف های میز و نیمکت تمام سالن را پر کردن بود. سربازاشاره کرد: لطفا بنشینید.)

دیزی روی یک میز که در ردیف آخر بود نشست. آنا هم رو میز بغل دستش نشست.

سرباز با صدای بلند گفت: اجازه بدید ناظر این جلسه رو معرفی کنم. استاد سیندر.)

یک مرد میان سال از در وارد شد و به سر سالن رفت. یک نگاه به همه کرد و با صدای رسا کفت: خوش آمدید. همون طور که میدونید هدفاز این آزمون اینکه بهترین فرد برای امپراطریس شدن انتخاب بشه. برخلاف رسوم قدیم. عالیجناب قصد دارن که یه همسر باهوش کنارخودشون داشته باشن. برای همین آزمون امروزتون یک امتحان کتبیه.)

سالن با صداهای گفت و گو پر شد. دیزی لبخند زد . آنا گفت: پس درست حدس زده بودید.)

دیزی یکه خورد. این دختر تمام مدت او را زیر نظر داشت: البته. هرکسی باهوش باشه، اینو میفهمه.)

آنا وانمود کرد که متوجه تیکه نشده: کمتر از این هم انتظار نمیرفت. هرچی نباشه این آزمون بخاطر شما برگزار شده.)

دیزی تندی گفت:منظورتون چیه؟)

آنا خونسرد ادامه داد: بزارید رو راست باشم. این مسابقه بین دختر های کشور نیورا نیست. این رقابت فقط بین من و شماست. من قصدندارم بهتون آسون بگیرم!)

دیزی تحت تاثیر قرار گرفت.ظاهرا تو این جمع یه فرد باهوش پیدا شده بود. خندید و با لبخند گفت: خوبه. وگرنه قرار بود حوصله سربرباشه.)

از این که یک رقیب لایق پیدا کرده بود تو پوست خودش نمی گنجید: دوشیزه وارن. میدونم که شما صادقانه تلاش خودتون رو می کنید. اماباید بگم که برنده از همین الان هم مشخص شده.)

برگه های آزمون را پخش کردن. این دو رقیب تا دو ساعت هیچ حرف دیگری نزدن.



کتاب‌های تصادفی