فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
بلاخره آخر هفته رسید.

شرلی وارد خانه شد: من برگشتم.

برادر کوچکترش سریع خودش را رساند: خواهر کجا بودی؟)

_ چی شده؟

پسر دستش را گرفت و کشید: زود باش. بیا.

شرلی را برد سمت آشپز خانه. پدر و مادر پشت میز نهار خوری نشسته بودن. با دیدن او بلند شدن: اومدی. زود باش زود باش.)

شرلی نزدیک شد: چه خبره؟

پدر به میز اشاره کرد: بلاخره اومد.)

شرلی نگاه پدر رو دنبال کرد. روی میز یک پاکت نامه بود. فوری برش داشت: اوه ***ی من!

مادر یک چاقو آورد: ما صبر کردیم تا خودت بازش کنی.)

وقتی شرلی داشت کاغذ را از تو پاکت در میاورد. پدر و مادر دست های هم دیگه را گرفته بودن. برادر هم تمام حواسش را به کاری کهخواهرش داشت انجام میداد داد.

شرلی نامه را خواند. مادر عصبی پرسید: خوب؟

چند لحظه سکوت بعد شرلی از جا پرید: من قراره برم پایتخت!

فریاد شادی تمام خانه را پر کرد. پدر و مادر درحالی که اشک شوق میریختن دخترشان را بغل کردن: باورم نمیشه.

_ دخترمون داره میره پایتخت.

_ بهت افتخار میکنم.

مادر: باید جشن بگیریم.

پسر از فرصت استفاده کرد: مامان، کیک. باید کیک درست کنی!)

مادر لبخند زد: درسته. یه کیک شکلاتی پر از خامه.

پدر دستش را رو شانه شرلی گذاشت: کی حرکت میکنی؟)

_ گفتن تا سه روز فرصت دارم خودم رو به پایتخت برسونم.)

مادر با شنیدن این حرف عصبی شد: وای ***. سه روز.... این که خیلی کمه. باید سریع آماده‌ات کنیم. همین فردا میرم خرید.

شرلی سریع جواب داد: نه مامان لازم نیست. فقط باید وسایل خودم رو جمع کنم.)

مادر دست به کمر رو‌به‌رویش ایستاد: نه شرلی. باید کلی وسایل نو برات بخریم. از لباس گرفته تا جواهرات. هرچی نباشه تو قرارهواردقصر سلطنتی بشی. هیچ خوشم نمیاد اون اشراف، دخترم رو فقط بخاطر لباس هاش مسخره کنن.)

_ من همین الانش هم کلی لباس مجلسی دارم.)

مادر گوشش بدهکار نبود: نه نه. اونا بدرد نمیخورن. تو داری میری پایتخت. مهد تجملات. دختر ما باید بهترین باشه.)

_ پدر تو به چیزی بگو، وگرنه مامان همه پولارو تموم میکنه.)

پدر رفت کنار مادر ایستاد و قیافه جدی گرفت: نگران نباش عزیزم.من برای همچین روزی پس انداز کرده بودم. میتونیم از اون پولاستفاده کنیم.)

مادر: منظورت.....

_ آره...

شرلی: کدوم پول؟

پدر لبخند زد: خوب. ما برای روز عروسیت پول جمع کرده بودیم. در واقع از سه سالگیت. اما وقتی گفتی که میخوای بری دانشگاه تصمیمگرفتیم که اون پول رو برای خرج سفرت بزاریم. اما تو همیشه یه قدم از ما جلوتری دخترم. فکر کنم بلاخره اون پول به دردی بخوره. )

شرلی که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود هر دورا بغل کرد: ممنونم. بخاطر همه چی ممنونم. قول میدم باعث افتخارتون بشم.)

مادر: همین الانش هم هستی.)

پدر  باهیجان گفت: خوب. بیاید جشن بگیریم و برای دختر باهوشمون شرلی آرزوی موفقیت کنیم. باید بهم قول بدی که پوزه اون دخترهای پایتختی رو به خاک بمالی.)

شرلی خندید: بله پدر، قول میدم.)

********
صبح روز سفر همگی با راهنمایی یک کاهن وارد سالن شدن. کاهن از شرلی خواست که چمدان هایش را درست در دایره ای که رو زمینهک شده بود بزاره، و خودش هم همون جا وایبستد. خانواده برای آخرین بار هم دیگه رو در آغوش گرفتن.

_ مواظب خودت باش دخترم.

شرلی: چشم. براتون زود به زود نامه مینویسم.

بعدش کمی خم شد و برادرش رو بغل کرد: از حالا به بعد تو باید مراقب مامان و بابا باشی. فهمیدی؟)

پسر محکم گفت: نگران نباش. من حواسم به همه چی هست.)

شرلی وسط دایره ایستاد. کاهن گفت: خوب دوشیزه هل اصلا نگران نباشید. فقط یه ثانیه طول میکشه. اگه بخواید میتونید چشم هاتون روببندید.)

_ باشه.

شرلی چشم هایش را  بست و خودش را آماده کرد. صدای برادرش را شنید که داد زد: خواهر وقتی امپراطریس شدی من میخوام بیام وقصر رو از نزدیک ببینم.)

شرلی از تعجب چشم  باز کرد: چی؟

اما نتوانست چیزی ببیند چون همان لحظه نور طلایی رنگ همه جا را گرفت. احساس کرد که بدنش سبک شده. یک لحظه بعد همه چیتمام شد. اما احساس سرگیجه شدیدی بهش دست داد ناچار دوباره از درد چشم هایش را بست.

_ یک خانم!
وقتی شرلی چشمش را بازکرد. در جای متفاوتی بود. این سالن کم و بیش شبیه قبلی اما بزرگ تر بود.

کاهن که با فاصله از دایره ایستاده بود با لحن تقریبا خسته‌ای گفت: دوشیزه میتونم مجوزتون رو ببینم؟)

هنوز سرش بخاطر دیدن آن نور ها درد میکرد: ها؟.... اوه. بله بفرمایید.)

جلورفت و برگه را داد. کاهن با بیحوصله‌گی بهش نگاه کرد، یک دفعه حالتش عوض شد: شما یه شرکت کننده‌اید!)

صورتش یک دفعه بشاش شد و لحنش هیجان زده.

_ بله درسته.

کاهن بیشتر هیجان زده شد: بلاخره..... این اولین باریه که یه شرکت کنده میبینم. دیگه داشتم ناامید میشدم.)

شرلی تعجب کرد: منظورتون چیه؟ دارید میگید من تنها شرکت کننده‌ام که باقی مونده؟!)

کاهن به سمت چمدان ها رفت تا از دایره برشان دارد: تنها شرکت کنده که نه. نمیدونم تو پایتخت چند نفرن. اما یک هفته پیش به ما گفتنکه شرکت کننده ها قراره با سفر از دروازه به اینجا بیان. تو این مدت کلی آدم اومده، اما شما اولین شرکت کننده هستین که دیدم.)

چمدان هارو به شرلی داد: بفرمایید. اگه مجوز رو به یکی از شوالیه ها نشون بدید براتون کالسکه میگیره تا به محل اقامتتون برین.)

شرلی آنها را  گرفت اما سرجاش ایستاد: ممنونم. ولی امروز روز آخره. واقعا هیچکس نیومده؟)

کاهن چشمکی زد:نه. این طور که بنظر میاد شما تنها کسی هستین که برنده شده. امیدوارم از اقامتتون در پایتخت لذت ببرین.)

لبخند عصبی زد: ممکن نیست. حتما دارید شدنی میکنید.)

کاهن چهره بی احساسی گرفت: چرا باید شوخی کنم؟)

_ ببخشید.....بیخیال. ممنونم.)

به سمت در خروجی رفت. کاهن از پشت سر بلند گفت: اوه... راستی چرا قبل از اینکه برید از معبد دیدن نمیکنید؟ هرچی نباشهبزرگ‌ترین معبد کشوره!)‌‌‌‌‌ 

در باز شد. شرلی قبل از اینکه بیرون برود جواب داد: حتما. ممنونم.)

وقتی بیرون رفت وارد فضای باز شد. معبد واقعا بزرگ بود. روبه روش یک حیاط مستطیل شکل قرار داشت که دور تا دورش ساختمانمعبد گرفته بود. بعد از این که یه نگاه کلی کرد، به راست پیچید و بدون اینکه بداند دقیقا به کجا می‌رود شروع کرد به راه رفتن.

چند قدم نرفته بود که یک شوالیه دید. او  مردی قد بلند  که کت بلند سفید پوشیده و یک شمشیر به کمرش بسته بود. 

شرلی قدم هایش را تند کرد: ببخشید!

مرد برگشت و با دیدنش سریع به سمتش آمد: مشکلی پیش اومده خانم جوان؟)

شرلی مجوز را نشون داد: به من گفتن که اگه یه شوالیه دیدم اینو نشونش بدم.)

شوالیه با دیدن مجوز به احترام تعظیم کرد: البته خانم، خیلی خوش اومدید. سریع براتون یه کالسکه خبر میکنم.)

اما شرلی گفت: راستش دلم میخواد قبلش یه نگاه به معبد بندازم.)

شوالیه دوباره تعظیم کرد: حتما. من راهنماییتون میکنم.)

سپس خم شد تا چمدان هارو بگیرد: اجازه بدید چمدون هاتون رو یه جای امن نگه دارم.)

شرلی تندی دستاش رو عقب کشید و لبخند زد: نه نه، لازم نیست زحمت بکشید.)

شوالیه در همان حالت ماند، بعد نگاهی بهش کرد: نگران نباشید ، نمی‌دزدمشون.)

شرلی سرخ شد و سریع گفت: نه. مسئله این نیست. من فقط عادت ندارم کسی وسایل هامو برام حمل کنه.)

اما شوالیه همچنان دست‌هایش را برای گرفتن دراز کرده بود. در آخر شرلی تسلیم شد.

آنها از چند جای معبد بازدید کردن. از سالن های کوچک و بزرگ تا محل هایی که مردم پیشکش برای الهه آوردن، در آخر به سالن اصلیدعا رفتن. 
شوالیه گفت: اینجا آخرین مکانه، من میرم کالسکه رو آماده کنم. بعدش میام دنبالتون.)

شرلی تشکر کرد و وارد سالن شد. هیچ‌کس اونجا نبود. بنظر میرسید در این ساعت کسی برای عبادت نمیاد.

مجسمه بزرگ مرسیا در انتها قرار داشت. شرلی بهش نزدیک شد، دستانش را بهم قفل کرد در ذهنش مشغول دعا شد: الهه مرسیا،بخاطر تمام محبت هایی که برای من و خانواده‌ام کردی ازت سپاسگزارم. همیشه آرزوی من این بود که به پایتخت بیام، و حالا اینجام. حالا تنها چیزی که میخوام اینکه بتونم بورسیه تحصیلی بگیرم. اما..... قضیه این مسابقه.......
من اولش فقط برای اینکه بتونم به اینجا برسم انجامش دادم، اما حالا احساس میکنم که شانس بردم خیلی بیشتر از اون چیزیه کهفکر‌شو میکردم. من هیچ وقت به امپراطوریس شدن فکر نکردم. برای همین نمیدونم که باید تا آخرش برم یا نه. من چیکار باید بکنم؟ 
_ خواهش میکنم راهنماییم کن.

جمله آخر را بلند گفت. آن موقع بود که حضور یک نفر دیگر را کنار خودش احساس کرد. اولش فکر کرد همان شوالیه است، اما وقتیبرگشت شخصی را دید که شنل خاکستری رنگ پوشیده ، بخاطر اینکه کلاهش را رو سرش کشیده بود نمیتوانست چهره‌اش رو ببیند. 

شخص بدون توجه بهش داشت به مجسمه نگاه میکرد. پس از چند دقیقه سکوت شرلی با ملایمت گفت: قشنگه نه؟ منظورم مجسمه‌اس. آدم میتونه با دیدنش حس روحانی بگیره.)

_ آره قشنگه 

از صداش فهمید که این شخص یه مرده. مرد همچنان به مجسمه خیره شده بود. یک قدم دیگر به سمتش رفت، بعد یکی دیگر: فکرنمیکردم همچین چیزی وجود داشته باشه.)

_چی؟

وقتی مرد بیشتر به مجسمه نزدیک شد و دستش را دراز کرد، شرلی فهمید که او دارد به گل رز که در دستان مجسمه است نگاه می‌کند. گویا حضور شرلی رو فراموش کرده  و کاملا مجذوب گل رز شده بود.

دستش رو بالاتر برد: بلاخره..... بلاخره پید.....

_معذرت میخوام آقا!

شرلی به پشت سرش نگاه کرد. شوالیه دم در ایستاده بود و تهدید آمیز مرد شنل پوش رو نگاه میکرد: شما اجازه ندارید به مجسمه دستبزنید. خواهش میکنم ازش فاصله بگیرید.

مرد دستش رو پایین آورد، تندی برگشت و تعظیم کرد: عذرمیخوام.)

سپس با قدم های سریع از کنار شوالیه رد شد. شوالیه هم چند لحظه با نگاهش تعقیبش کرد. وقتی فهمید که دور شده برگشت و به شرلیگفت: خانم کالسکه حاضره. لطفا دنبالم بیاید.









کتاب‌های تصادفی