فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 22

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
بعد از اینکه شرلی به مسافر خانه‌ای که برایش در نظر گرفته بودن رسید. چمدان ها را باز کرد، لباسش رو عوض کرد و برای یک گردش،دوباره خارج شد.

اولین کلمه‌ای که شرلی برای توصیف پایتخت در نظر گرفت؛شلوغ بود. فرقی نمیکرد کجا بروی همه جا پر از جمعیت بود، بعضی ها درصف طولانی مغازه ایستاده، بعضی دو یا سه نفره در حال گذر از خیابان ها بودن. شرلی بی هوا قدم زد تا به بازار دست‌فروش ها رسید. آنقدر آدم زیاد بود که تقریبا امکان ایستادن وجود نداشت. ناچار خودش را به دست جمعیت سپرد و گذرا به هر غرفه نگاه کرد. در آخرمتوجه شد که دیگر نمی داند کجاست. 
حدود نیم ساعت بود که بالا و پایین می رفت، اما نمیتوانست راهی را که آمده بود پیدا کند.

به سمت یه میوه فروش رفت:ببخشید!)

شرلی خودش را به فروشنده رساند:ببخشید آقا....) نتوانست جمله‌اش رو کامل کند چون یک دسته زن با فشار به طرفی هولش دادن. شرلی کمی صبر کرد تا برن، وقتی دید که تمامی ندارد آستین هاش را بالا زد و با زور راهش را باز کرد:برید کنار....ببخشید....یهلحظه!...)

وقتی جلو رسید محکم یکی از تخته چوب ها رو گرفت تا دوباره عقب کشیده نشود. بنظر میرسید همه این اتفاق ها برای فروشندهعادیست. با چنان لبخندی به شرلی نگاه کرد که انگار دارد لذت میبرد:عصر بخیر خانوم جوان)

شرلی لبخند عصبی زد: عصر بخیر آقا.)

_چی میخواید براتون بیارم؟)

یک خانم از سمت راست داشت سعی میکرد کنارش بزند. اما شرلی با یک تنه محکم شکستش داد: ببخشید میشه بگید دانشگاه مرکزیکجاست؟)

فروشنده صداش رو نشنید: چی؟)

شرلی کمی بیشتر به جلو خم شد و داد زد: میشه بگید دانشگاه مرکزی کدوم طرفه؟)

فروشنده با خنده گفت: آه‌ه‌ه‌ه.....پس مسافری. خوش اومدی.)

_ ممنون

_ این روزا به لطف مسابقه مسافر های زیادی اینجا میان. بعد از مدت ها کار و کاسبیم اونقدر خوب شده که وقت سر خاروندن ندارم.)

دست های شرلی کم کم داشت خسته میشد. از طرفی وقتی خانم ها فهمیدن که قصد خرید ندارد مزاحم دینش و بیشتر فشار آوردن. 

_آره درسته... ولی نگفتید دانشگاه کجاست.)

فروشنده با دست مسیری را نشان داد: ببخشید. اگه این راه رو مستقیم بری از بازار خارج میشی. بعدش اگه بالا رو نگاه کنی یهساختمون که چهار تا برج بزرگ داره میبینی. همون دانشگاه مرکزیه.)

عجب آدرس دادنی! خوبیش اینکه راه خروج را پیدا کرد.

_متشکرم

به محض اینکه دستانش را ول کرد جمعیت مثل موج رو سرش خراب شدن! او هم سریع به سمتی که گفته بودن رفت. فروشنده با صدایبلند گفت: خواهش میکنم. بازم تشریف بیارید.)

حتما!

 همانطور که فروشنده گفت تونست ساختمان را ببیند. اما اینکه چطوری راه رو پیدا کنه سخت تر از اون چیزی بود که فکرش را میکرد. جایی که شرلی بزرگ شده بود، شهر کوچک که تنها یک میدان اصلی داشت. اما اینجا فرقی نمیکرد کجا بپیچی خیلی سریع میدان هایکوچک و بزرگ رو میدید. چندین بار هم به بن بست رسید.چند ساعت گذشت و با وجود اینکه باز هم از بقیه آدرس پرسید هیچ پیشرفتینکرد.

هوا کم کم داشت تاریک میشد. ناامیدانه تصمیم گرفت فردا دوباره بیاید. بی هوا به یک کوچه فرعی پیچید و از آن طرف نور خیابان رادید. با قدم های سریع داشت میرفت که یک دفعه سایه بزرگی جلوش ایستاد. یه نفر راهش رو سد کرد. خواست از کنارش رد شود اما اوباز‌هم جلوش ایستاد: ببخشید میخوام رد شم.)

صدایی از پشت سر گفت: البته. فقط میشه کمی از وقتتون رو به ما بدید.)

مرد بهش نزدیک شد. شرلی عصبی گفت: متاسفم. من عجله دارم.)

این بار سعی کرد بدود اما کسی که جلو بود از بازوش گرفت و به عقب کشید. شرلی احساس کرد یه چیز تیز به کمرش چسبید. مرد پشتسری با لحن تهدید گفت: فقط یه کار کوچولو باهاتون داریم.) کمی چاقو را فشار داد: به نفعته آروم و بی سر صدا دنبالمون بیای.)
سپس شرلی را مجبور کردن دنبالشون راه بیافتد. هر کدامشان یک طرفش ایستاده بودن و مرد هنوز هم چاقو را به سمت کمرش گرفتهبود. مردم از کنارشان رد می شدن ولی هیچکس بهشان توجه نمیکرد. عرق سرد سر تا پای شرلی را گرفته بود. پاهاش از ترس می لرزید. او در بچگی چندین بار نزدیک بود دزدیده بشود، اما این اولین باری بود که اینطوری گیر می‌افتاد. اگر فقط میتوانست از شر چاقو خلاصشود، با پا لگدی میزد، اما اون یکی مچ دستش را محکم گرفته بود.

با چشمانش دنبال کسی میگشت تا شاید کمکش کند. یه شوالیه یا یه سرباز، حتی اگر شده یک مرد بزرگ و هیکلی! اما کسی را ندید. 

_چیکار کنم.... چی کار کنم....

شرلی انقدر تو فکر فرو رفت که متوجه نشد جمعیت به مرور دارد کمتر میشود. تا اینکه هیچکس جز آنها در خیابان راه نمیرفت.به خودشآمد، دور و بر رو نگاه کرد، اونا تو یه محله با ساختمان های ساده و تقریبا خراب بودن. راه توسط چراغ های خانه روشن میشد.

_ ما کجاییم!

مرد چاقو رو کمی فشار داد تا واینستد: لازم نیست بدونی.)

کمی که جلو رفتن به ساختمانی که از بقیه بزرگ تر بود رسیدن. شرلی سرش را بلند کرد و چشمش به داخل که از چراغ های روشن پنجرهپیدا بود خورد. رنگ از رویش پرید، یک دفعه سعی کرد خودش را عقب بکشد. هر دو مرد یک لحظه از این حرکت یکه خوردن: هی داریچیکار میکنی؟)

محکمتر گرفتنش. شرلی همچنان دست و پا زد: ولم کنید...... ولم کنید......

لگد محکمی به مردی که چاقو داشت زد: گمشو.... ولم کنید.... دست از سرم بردارید....

فایده ای نداشت. شرلی به مرد گنده لگد زد حتی سعی کرد دستش را گاز بگیرد اما او از موهایش گرفت و کشید. شرلی از درد جیغکشید: کمک ...... یکی کمکم کنه!)

مرد از جاش بلند شد با عصبانیت گفت: دختره عوضی. مگه نگفتم خفه شو!)

چاقو را به گلوش نزدیک کرد: اگه اینبار صدات در بیاد گلوت رو میبرم.)

شرلی دستی را که باهاش موهایش را گرفته بود رها کرد و بجایش قسمت تیز چاقو را گرفت: نمیزارم بفروشیدم!)

مرد اول یکه خورد اما لحظه بعد چاقو را محکم کشید. خون از کف دست شرلی به هوا پخش شد. دوباره از درد جیغ کشید. مرد رو بهدیگری کرد: زود باش کولش کن ببریمش.)

درد تمام وجود شرلی را فرا گرفت. تلاشش را کرد حواسش را از دست ندهد. دست زخمیش را که هنوز ازش خون می چکید با یک حرکتمحکم تو صورت مردی که گرفته بودنش زد. سعی کرد به دهنش بزند تا بیشتر مزه خون را حس کند. یک لحظه کوتاه دستان مرد شل شد. شرلی با تمام زورش خودش را آزاد کرد و به دل تاریکی زد. با تمام توانش میدوید و صدای آن دو مرد که پشت سرش می آمدن میشنید. کجا برود؟ کجا فرار کند؟ او در این شهر غریب بود در حالی که این منطقه مردا بود.

تاریکی شب و درد دستش دیدش را تار کرد. اما باید میدوید. اگر میگرفتنش کارش تمام بود. جرعت کرد و به پشت سرش نگاه کرد چیزینمانده بود بهش برسن. یک دفعه به یک جسمی خورد و محکم به عقب افتاد. سرش را بلند کرد، یک شنل پوش جلویش ایستاده بود. سریعالتماس کرد: کمکم کنید. خواهش میکنم کمکم کنید.)

همان موقع مردا هم رسیدن. شنل پوش هیچ حرکتی نکرد. یکی از مردها جلو آمد: هی داداش. ببین ما باهات کاری نداریم. اون دخترهمال ماست و کمی شیطونی کرده برای همین داره فرار میکنه. ما فقط میخوایم برش گردونیم خونش.) 

شنل پوش باز هم هیچی نگفت. شرلی ترسید که بیخیال بشود، محکم از شنل گرفت: نه نه نه اونا منو دزدیدن و میخوان بفروشنم. خواهشمیکنم کمکم کنید....)

شنل پوش خم شد و دست شرلی را گرفت. از زخیم بودن دست فهمید یک مرده: آقا التماستون میکنم کمکم کنید.)

مرد دستی را که زخمی بود گرفت و جای زخم را لمس کرد. شرلی از درد  دستش‌ را کمی عقب کشید. شنل پوش نفسش را بیرون داد: واقعا که... مثلا میخواستم یه شب آروم رو بگذرونم.)

شنلش را در آورد و روی شرلی انداخت. شرلی سعی کرد صورت مرد را تشخیص بده اما هنوز هم چشمانش تار میدید. یکی از دزد ها،همانی که ظاهرا همه کارست گفت: هی داداش. مگه نگفتم باهات کاری نداریم.)

مرد گفت: درسته. من هم قصد نداشتم دخالت کنم. اما این خانم از من کمک خواستن.)

_ببین اگه با ما در بیفتی برات گرون تموم میشه.)

مرد به سمتشان رفت: مهم نیست. اما شما شب منو خراب کردید. برای همین نمیتونم بگذرم)

دزد رو به همکارش کرد: زود باش دخلشو بیار.)

مرد گنده دست هانش را مشت کرد و به سمتش دوید. بعدش همه چیز سریع اتفاق افتاد. شنل پوش مچ دستش را گرفت و به سمت زمینکشاند، بعد از توی آن یکی دستش چیزی مثل خنجر بیرون آورد و در پشتش فرو کرد. خون مثل فواره از پشت مرد بیرون زد. آن یکی بادیدن این صحنه سعی کرد فرار کند، اما مرد خیلی راحت خودش را بهش رساند، دورتر از آن بودن که شرلی بتواند ببیند. اما  فریادش راشنید. بعد همه جا ساکت شد. با وجود شنل، شرلی هنوز هم روی زمین زانو زده بود و می لرزید.

صدای قدم هایی که نزدیک میشدن را شنید. مرد جلوش زانو زد و با ملایمت پرسید: خانم حالتون خوبه؟)

بغض شرلی ترکید. تا الان خودش را نگه داشت بود اما دیگر تحمل نداشت. مرد دستانش را جلو آورد و زیر پایش را گرفت تا بلندش کندسپس شروع کرد به راه رفتن. در تمام مدت هیچ حرفی نزد و شرلی هم فقط گریه کرد. انقدر که توانی برایش باقی نماند. بلاخره به جاییرسیدن که نور بیشتری داشت. شرلی سعی کرد از آخرین توانش استفاده کند و صورت مرد را ببیند، اما تنها چیزی که تشخیص دادموهای آبی بود. بعد چشمانش بسته شد.

کتاب‌های تصادفی