این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 23
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
_ امپراطور، چی شد که دوباره اومدید؟)
اولین واکنش دیزی وقتی که الیاس را دید این جمله بود، البته همراه با یک لبخند زورکی و یه نگاه که میگفت اینجا چیکار میکنی؟
_ دفعه قبلی خیلی بهم خوش گذشت. برای همین اومدم)
دیزی با همان نگاه جواب داد: شما که دفعه قبل فقط خوابیدید!)
الیاس چند دقیقهای میشد که دم در ورودی ایستاده بود. این اولین باری بود که جایی میرفت و کسی به داخل راهنماییش نمیکرد. برایهمین به خودش اجازه داد و به سمتی که میدانست به باغ می رسد رفت: دقیقا. ضمنا نتونستم خیلی از جاهای باغتون رو ببینم.)
دیزی تسلیم شد، او هم شروع کرد کنارش قدم زدن: ولی...... شما حتما سرتون خیلی شلوغه، هرچی نباشه امپراطورید.)
حقیقت این بود که دیشب دوباره کابوس دید. این بار خیلی بدتر بود. معمولا خواب میدید که یکی از عزیزانش مرده یا که جلو چشمانشکشته شده اما این بار همهشان باهم اتفاق افتاد. حتی بعد از این که بیدار شد هم داشت از ترس میلرزید! مدتی طول کشید تا باور کندهمه چی یه خواب بوده.
برای او که تمامشان یک بار در واقعیت اتفاق افتاده سخته که بتواند خواب را از بیداری تشخیص دهد.
برای همین چارهای ندید جز این که کاغذهای روی میز را رها کند و به اینجا پناه بگیرد.
_ نه، اتفاقا امروز هیچ کاری نداشتم. میتونم با خیال راحت تا شب بمونم.)
_ تا شب؟
چشمش خورد به بچه هایی که داشتن کمی دورتر از آنها باز میکردن. ظاهرا مشغول درست کردن چیزی بودن.
_اونا دارن چیکار میکنن؟
دیزی توضیح داد: ما امروز میخوایم با بچه ها بادبادک هوا کنیم.)
_بادبادک؟
دیزی لبخند زد: آره، این یه سرگرمی که بچه های شهر زیاد انجامش میدن. فکر نکنم شما چیزی ازش شنیده باشید.
_ واقعا؟!
الیاس به سمت یه پسر بچه رفت که داشت سعی میکرد دوتا چوب را به کاغذش وصل کند.
کنارش نشست و پرسید: اجازه میدی کمک کنم؟)
پسر سرش را تکان داد. الیاس وسایل را ازش گرفت و مشغول شدم . دیزی با تعجب کنارش ایستاد: شما میدونید چطوری بادبادکبسازید؟)
_البته
کارش تمام شد. بعدش به پسر کمک کرد تا بادبادک را هوا کند او سرش را گرفت و الیاس نخ را: با علامت من بندازش بالا باشه؟)
چند لحظه ایستاد وقتی احساس کرد سرعت باد بیشتر شد گفت: حالا.)
پسر بادبادک را رها کرد و الیاس در حالی که نخ را بالا گرفته بود دوید. چند بار کشیدش تا اینکه بلاخره بادبادک رو هوا ماند. بعدش نخرا به پسر داد.
دیزی دست زد: واییی. فکر نمیکرد یه اشراف زاده هم پیدا بشه که ازش سر در بیارن. چه برسه به امپراطور.)
الیاس سرش را بالا نگه داشت و به بادبادک بقیه نگاه کرد: من یه مربی خوب داشتم.)
در گذشته این دیزی بود که بهش یاد داد چطوری این کار را بکند. یک روز آمد پیشش و به باغ قصر برد، گفت که اگر بتواند این کار رابکند یعنی از پس هر کاری بر میاد. چون بادبادک هوا کردن در ظاهر کار آسانیست ولی تا قلقش دستت نیاد نمیتوانی کاری بکنی. حقبا او بود. بادبادکش مدام می افتاد زمین یا به شاخه ها گیر میکرد. یک روز به خودش آمد و دید کارش شده هر روز تلاش برای هوا کردنبادبادک!
پیشنهاد داد: نظرت چیه تا رودخونه قدم بزنیم؟)
دیزی خندید: وای به نظر میاد شما بهتر از من اینجا را میشناسید.)
تا آنجا در سکوت قدم زدن. بلاخره وقتی به رودخانه رسیدن سوالی که مدتی فکرش را مشغول کرده بود پرسید: میخوای چطوریمجازتشون کنی؟)
_چی؟
_قاتل پدر و مادرت رو. وقتی دستگیرشون کردی، میخوای چجوری مجازات بشن.)
چند لحظه سکوت بینشان افتاد. دیزی جواب داد: اگه میخواستم فقط بمیرن تو این چند سال فرصت های زیادی داشتم که بکشمشون.امااونا فقط پدر و مادرم رو ازم نگرفتن. اونا عشق و خوشبختیم رو ازم گرفتن. منم میخوام همین بلا سرشون بیاد. برای همین باید اونا رو بهپای محاکمه بیارم. همه چیزشون رو ازشون میگیرم. میخوام به روزی بیفتن که خودشون آرزوی مرگ کنن.)
_فکر میکنی چقدر احتمال داره که موفق بشیم؟)
با تعجب نگاهش کرد: منظورت چیه؟
الیاس شانه ای بالا انداخت: هرچی نباشه داریم درباره خاندان برتر حرف میزنیم فکر میکنی شانس ما بیشتره یا اونا؟)
دیزی لبخند ملایمی زد و انگشت اشاره اش را بالا آور: بستگی داره کی اول چهار پر رو پیدا میکنه.)
الیاس گیج نگاهش کرد: چهار برگ؟)
دیزی خم شد و یک شبدر را کند و به سمتش گرفت: بیشتر شبدرها فقط سه تا برگ دارن. تعداد اونایی که چهار برگه اونقدر کمه که میگنهرکی پیداش کنه براش خوشانسی میاره.)
دیزی خم شد و یک شبدر را کند و به سمتش گرفت: بیشتر شبدرها فقط سه تا برگ دارن. تعداد اونایی که چهار برگه اونقدر کمه که میگنهرکی پیداش کنه براش خوشانسی میاره.)
الیاس شبدر را از دستش گرفت: پس میگی هرکی زودتر بتونه این چهار برگ رو پیدا کنه شانسش بیشتر میشه.)
_درسته بعضی ها بهش گل شانس هم میگن.)
حالا که با دقت بیشتری به چمن های اطراف نگاه میکرد شبدر های زیادی را میدید اما اینکه کدامشان چهار تا برگ دارد کارسختیست. فکری به ذهنش رسید: بیا پیداش کنیم.)
دیزی که داشت به جای دیگری دیگری نگاه میکرد سرش را برگردوند و پرسشگرانه نگاهش کرد.
_ مگه نمیگی این شبدر شانسمون رو بالا میبره! پس بیا از حالا دنبالش بگردیم.)
_ چی؟ نه امپراطور این فقط یه باور قدیمیه. لازم نیست جدیش بگیرید......
_ اصلا چطوره یه مسابقه بزاریم. هرکی بتونه گل شانس رو پیدا کنه میتونه هر خواستهای که داره به بازنده بگه.)
دیزی نگاه بی احساسی کرد: امپراطور! فکر نمیکنید برای این کار ها دیگه بزرگ شدید؟!)
کمی بعد هر دوشان چهار زانو نشسته بودن و با دقت زمین را جست و جو میکردن. هر از گاهی دیزی غر میزد که این کار بی معنیه وفقط داریم وقتمان را تلف میکنیم. کم کم الیاس هم داشت ناامید میشد.
اونقدر به چمن ها نگاه کرده بود که چشمانش داشت تار میدید. شلوارش هم بخاطر خیسی چمن رنگ گرفت بود. فکر اینکه امپراطور بجایانجام وظایفش اینجا دنبال نخود سیاه میگردد او را به خنده می انداخت.
تسلیم از پیدا کردن این شبدر از جایش بلند شد. برگشت تا به دیزی بگوید که برگردند، اما چشمش از دیدن صحنه ای که جلویش بودگشاد شد!
با کمی فاصله از زمین اطراف رودخانه یک سنگ بزرگ بود و دیزی یک پایش را رو سنگ گذاشته و در حالی که سعی میکرد بدون افتادن،به سمت چیزی که روی سنگ بود خم شود.
_ داری چیکار میکنی؟
سریع به سمتش رفت. حالا میدید که دارد چیکار میکند. یه شبدر چهار برگ درست روی سنگ سبز شده بود. دیزی با تمام توانش خودشرا کش میداد تا بهش برسد. زیر لب زمزمه کرد: یکم. فقط یکم دیگه!)
اونقدر جلو رفته بود که فقط نوک کفشش زمین را لمس میکرد، هر لحظه امکان داشت بیافتد تو آب. خواست برود کمکش که فریادخوشحالیزد: گرفتمش!)
اما تعادلش را از دست داد و افتاد تو آب. عمق رود خانه خیلی کم بود با این حال ممکن بود سرش بدجور ضربه بخورد.
_ دیزی حالت خوبه؟
الیاس سریع خودش را بالا سرش رساند. دیزی هنوز تو آب نشسته و مثل یه موش آب کشیده شده، تمام بدنش خیس شده بود. ارتفاع آبتا زانوهاش میرسید. موهای سیاهش را کنار زد: اینم از گل شانس شما.)
دستش را دراز کرد و یه شبدر چهار برگ خیس را نشانم داد. الیاس سرش را بلند کرد و دوباره به چهرهاش نگاه کرد. دیزی پرسید: چیه؟)
الیاس یه دفعه زد زیر خنده. هیچ وقت فکر نمیکرد همچین صحنه ای را تو زندگیش ببیند.
_ اگه خنده تون تموم شد میشه کمکم کنید بیام بیرون.)
_ ببخشید.
دستش را گرفت تا کمکش کند. دیزی یک دفعه او را از بازو کشید و با صورت تو آب انداخت. اشتباهی چند قلوب ازش تو دهانش رفت. وسط سرفه ها گفت: تو ...... هنوزم.......ب...بچه.....ای.)
دیزی اخم کرد: نه شما بچهاید.) با یه دستش آب را تو صورتش پرت کرد.
الیاس هم یکی پرت کرد: نه تویی.)دیزی اینبار با هر دو دستش چند تا پشت سر هم پرت کرد:نه.... تویی.)
الیاس هم ایستاد و هردوشان انقدر به هم آب پرت کردن که فراموش کردند اصلا از کجا شروع شد. دیزی یک ضربه محکم زد و الیاسخواست جاخالی دهد اما دوباره تعادلش به هم خورد و افتاد! دیزی از شدت خنده دستهایش را رو شکمش گذاشت.
الیاس که به غرورش بر خورده بود سریع به سمتش رفت: که اینطور... وایستا نشونت میدم)
دیزی تا او را دید سعی کرد خودش را به چمن های کنار رودخانه برساند، اما لباسش بخاطر خیسی حسابی سنگین شده بود و سرعتشرا کند کرد.
الیاس خودش را رساند و با یک دست برشگرداند، بعد هردوتا دستش را گرفت و پشتش را رو زمین خوابوند. نفس نفس زنان گفت: گرفتمت.)
دیزی هم داشت نفس نفس میزد. لباس خیسش به بدنش چسبیده، صورتش از سرمای آب گل انداخته بود و مردمک چشم های قهوهایشاز هیجان درشت شده بودن..... یه جورایی... زیبا شده بود. خیلی زیبا.
الیاس سریع ولش کرد و از جایش بلند شد. نمیدانست بخاطر هیجان بود یا شایدم خجالت که صورتش داغ کرده بود! به دیزی کمک کردتا بلند شود.
_بهتره قبل از این که سرما بخوریم لباس هامون رو عوض کنیم.)
الیاس خم شد تا آب را از تو کفش هاش خالی کند. تمام تلاشش را کرد تا نگاهش نکند. چون...ممکن بود نتواند دوباره جلو خودش رابگیرد.
کتابهای تصادفی

