فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
عمارت والکر با وجود بزرگیش معماری ساده‌ای داشت. بجز یکی دوتا، بقیه اتاق ها قفل هستند. الیاس دوش گرفت و خدمتکار تو اتاقشیه دست لباس آورد. بجزء دیزی کس دیگر‌ی در عمارت نیست. پس هیچ ایده‌ای نداشت که از کجا آورده بودن.

اورا به یک اتاق راهنمایی کردن که آنجا دیزی روی صندلی کنار شومینه نشسته بود. او هم لباسش را عوض کرده و موهایش را باز رویشانه هاش انداخته بود. الیاس هم رو‌به‌روش نشست. 

همان خدمتکار که براش لباس آورده و راهنماییش کرد،  چای آورد: ببینم، تو اینجا چندتا خدمتکار داری؟)

دیزی درحالی که استکانش رو بر میداشت گفت: با باغبون میشن چهار نفر. چطور مگه؟)

چی! فقط چهار نفر؟

_ چرا انقدر کم؟

دیزی جواب داد: از اونجایی که من تنها زندگی میکنم کار چندانی نیست که احتیاج به خدمتکار داشته باشه. سر خدمتکار لایلا مراقبحساب و کتاب هاست. لیلی هم آشپزی میکنه و الی هم تمیزکاری. الکس هم به اسطبل میرسه و هم به باغ.)

چرا اسم همشون ل دارد؟ همه اینا درست اما....

_ وقتی به قصر بیای بیشتر از بیست تا خدمتکار قراره داشته باشی . اونم فقط برای تمیز کاری.)

دیزی با تعجب نگاهش کرد: چی! چرا؟)

الیاس دست هایش را  قفل کرد: شاید ندونی، اما داشتن خدمتکار‌ زیاد نشانه قدرت و ثروت مالک عمارته. تو قراره قدرتمند ترین فرد درامپراطوری بشی، همه چیزت باید بیشتر و تجملی تر از بقیه باشه.)

دیزی تندی جواب داد: اما من فکر میکنم همه اینا فقط وقت طلف کردنه. چرا باید این همه خودمو تو دردسر بندازم تا خودی نشون بدم؟)

_ چون این چیزیه اشراف باهاش تورو قضاوت میکنن.

_چی!

دیزی زمانی که باید آداب و معاشرت اشراف را یاد میگرفت سرگرم کارهای دیگر بود. اون بیشتر از اینکه در مهمانی های چای دختر هاشرکت کند، تو کوچه های شهر پرسه میزد. البته که چیزی درباره اینا نمیدانست.

_ گوش کن. بنظرت خطرناک ترین چیزی که ممکنه تو یک مهمونی بیافته چیه؟

دیزی کمی فکر کرد: اینکه لیوان شرابت بریزه رو لباس؟)

بامزه بود!: شایعه)

دیزی سکوت کرد.

_ اشراف تمام حرکاتت رو زیر نظر دارن. اونا دوست دارن که بقیه رو قضاوت کنن و در موردش شایعه پراکنی کنن. کی بهتر ازامپراطوریس. زنی که هیچ کس چیزی درباره گذشتش نمیدونه. نگاهت میکنن و هر اشتباه تورو به خاطر میسپرن و اونقدر درباره‌اش حرفمیزنن که تبدیل به یه فاجعه میشه.)

دیزی سرش رو ت*** داد. کم کم داشت درک میکرد: پس میگید که باید ساکتشون کنم؟)

الیاس سرشو به نشانه مخالفت ت*** داد: نه. نمیتونی ساکتشون کنی. برعکس بهشون یه چیز جالب برای حرف زدن بده.)

_مثلا چی؟)

معمولا ساکت کردنشان درست ترین کاره. اما این روش برای دیزی مناسب نبود، چون نمیتوانست توهین را تحمل بکند. احتمال اینکه درآینده یک زن خشن شناخته شود زیاد بود. باید کاری رو میکرد که تنها خودش از پسش بر می‌آمد.

الیاس لبخند زد: مگه تو عاشق نمایش راه انداختن نیستی؟)

دیزی کمی فکر کرد بعد لبخند شیطنتی زد: داری میگی اونارو برای تماشای نمایش به کاخ دعوت کنم؟)
*****

وقتی امپراطور رفت آفتاب غروب کرده بود. دیزی تا دم کالسکه رفت. وقتی بر میگشتن لایلا گفت:
این دومین باریه که امپراطور به دیدنتون میان بانوی من.)

دیزی بی توجه جواب داد: آره. خوب که چی؟)

_جسارت منو ببخشید ولی فکر میکنم که ایشون به شما علاقه دارن.)

دیزی با چهره بی احساس پرسید: از کی تاحالا یکی به دیدن یکی دیگه میره یعنی عاشقشه؟)

لایلا لبخند زد: اینو از روی تجربه میگم. ایشون توجه خاصی نسبت به شما دارن. مطمعنم باز هم میان .)

دیزی رویش را برگرداند: اشتباه میکنی. ما فقط بخاطر اینکه هدف مشترکی داریم باهمیم. دیگه هم نبینم از این شوخی  ها بکنی.)

_اما من جدی میگم بانو.

_کافیه دیگه!

همان لحظه الی به سمتشون آمد. تعظیم کرد: بانو من. بنظر میرسه چند تا مزاحم تو باغ مخفی شدن.

دیزی سریع پرسید: چند نفرن؟

_بنظر میرسه که ده نفری باشن.

چقدر زیاد!

_بچه ها چی؟

_ما اونا رو به خونه‌هاشون فرستادیم.

لایلا پرسید: بانو چه دستوری میدید؟)

_یکی شون رو زنده میخوام. اونی که مطمعن میشید حرف میزنه.)



کتاب‌های تصادفی