فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

این بار من ازت محافظت میکنم

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
دیزی برگشت و به سمت اتاقش رفت. چرا یک نفر باید برای کشتنش آدم بفرستد؟ 

تا به اتاقش رسید، یک نفر در زد: کیه؟

لایلا آمد داخل: بانوی من. ما اونو به اسطبل بردیم، چون لی لی گفت که نمیخواد آشپز خونه‌اش کثیف بشه.)

_ زیاد که سر و صدا راه ننداختید؟

_شما که الی رو میشناسید. اون دوست داره با طعمه‌اش بازی کنه. الانم داره با الکس دعوا میکنه. ظاهرا تیکه های بدن چند نفرو رو بوتههای گل انداخته.)

یک لحظه لرزه ای به تن دیزی افتاد. وانمود کرد که دارد میخندد: امان از این دوتا. خوب، میسپرمش به خودت لایلا. میدونم نا‌امیدمنمیکنی.)

لایلا لبخندی زد: حتما بانوی من. هرچی اطلاعات لازمه ازش بیرون میکشم.)

بعدش از اتاق رفت.

دیزی دوباره پشت میزش نشست و نفس راحتی کشید. خدمتکار های عمارت در ظاهر افراد  معمولی بودن، میلر آنها را مخصوص برایدیزی است***م کرده بود. دیزی فکر میکرد که دلیل اسرارش این باشد که از افراد خودشن. 

تا اینکه یک روز الی چندتا مزدور را با یک دست خورد و خاکستر کرد! یه بازجویی از همه‌شان انجام داد .

فهمید که لایلا آروم و با تجربه یه شکنجه‌گر، الکس که عاشق گل و گیاهه یه متخصص تله و بمب، الی شاد و شیطون یه قاتل عشق خون ولی لی آشپز یه دزد که به سایه بودنش معروفه. 

الان یه سه سالی هست که آنها دارند کار می‌کنند. هنوز گاهی دیزی ازشان میترسید. اما چاره‌ای ندارد، تنها با وجود اوناست که عمارتغیر قابل نفوذ بود. وگرنه تا الان هزار بار کشته میشد.

یک ساعت بعد الی خبر داد که نفوذی آماده اعتراف کردن است.

دیزی بلند شد: خوبه. میتونه که راحت حرف بزنه. نه؟)

الی لبخند زد:بله. بخاطر درد کمی سختش میاد ولی دهن و زبونش سالمه.)

_ همین کافیه.

******

کنت بلک تو درسر بزرگی افتاد. امروز چند شوالیه وارد اتاقش شدن و او ر بزور سوار کالسکه کردن.حالا که نشسته بود فهمید که چهاتفاقی افتاده: اون لعنتی ها.....

کنت دیروز چندتا آدم‌کش را به عمارت والکر فرستاد تا آن دختر را بکشن. از اونجایی که چهار تا خدمه و هیچ محافظی نداشت بنظرشمثل آب خوردن می‌آمد. با دیدن این وضعیت، نه تنها شکست خوردن، بلکه همه چی رو هم لو دادن.

_لازم نیست نگران باشم. آره. اون بچه مگه چه کاری ازش برمیاد. اگه مشکلی پیش بیاد همیلتون حلش میکنه.)

انتظار داشت او را به اتاق بازجویی ببرن، اما شوالیه ها کنت را داخل قصر بردن و به سمت اتاق کار امپراطور رفتن. در باز شد.

امپراطور الیاس پشت میزش نشسته بود و با قیافه جدی گفت: بیاریدش.) داخل شدن: میتونید برید.)

صدای بسته شدن درها آمد و بعدش سکوت. الیاس بدون هیچ کلامی فقط نشسته بود و مستقیم به کنت نگاه میکرد. یک دقیقه‌ای گذشت وهیچ کس حرفی نزد.

کنت بلک با تردید شروع کرد: علاحضرت....

الیاس یک دفعه بلند شد و آرام به سمت گوشه‌ای از اتاق رفت. کنت ادامه داد: من متوجه نیستم که چرا منو.....

حرفش با شنیدن صدای کشیده شدن شمشیر از غلاف قطع شد. رویش را برگرداند و دید که امپراطور شمشیری را در دست گرفته ودارد برسی می‌کند 

_علاحضرت.

الیاس چهره بی احساسش را بهش کرد.کنت تندی گفت: علاحضرت.... من هیچ اشتباهی نکردم. مطمعنم سوئتفاهم پیش اومده.)

الیاس آرام به سمت کنت آمد. با اینکه چهره‌اش هیچ حسی نداشت از چشمانش خشم موج میزد. شمشیر را بالا گرفت. کنت اونقدرترسیده بود که نمیتوانست از جاش ت*** بخورد. 

زانوهایش خم شدن و درحالی که به شمشیر نگاه میکرد روی زمین افتاد. ناگهان درها باز شدن: امپراطور دست نگه دارید!)

این صدای همیلتون بود. وقتی خبر دستگیری کنت را شنید سریع خودش را رساند. دوک با دیدن صحنه  تو اتاق دوباره بلند گفت: امپراطور خواهش میکنم آروم باشید.

شمشیر الیاس هنوز آماده ضربه زدن بود. بدون اینکه رویش را بر گرداند: مجازات کسی که سعی میکنه به خانواده امپراطوری صدمهبزنه چیه؟)

_چی؟

الیاس فریاد زد: مجازات خیانت به خاندان امپراطوری چیه؟)

همیلتون به من من کردن افتاد: خوب... مجازات...

_دیشب...... دیشب به دونفر از شرکت کننده ها حمله شد. یکی از آدمکش هارو دستگیر کردن و از اعتراف گرفتن.

الیاس با خشم به کنت نگاه کرد: اون دونفر نامزد های امپراطوریس بودن، سعی به آسیب زدن بهشون خیانت محسوب میشه. به عنوانامپراطور این سرزمین وظیفه دارم که عدالت رو در حقشون اجرا کنم.

همیلتون نزدیک تر شد: امپراطور خواهش میکنم....

_کنت برایان بلک. من تورو به جرم سوءقصد به ، دوشیزه شرلی هل و دیزی والکر به مرگ محکوم میکنم.)

دست الیاس برای پایین آوردن شمشیر حرکت کرد. اما دوک خودش را رساند و با هردو دستش از دسته شمشیر گرفت: امپراطور آرومباشید... خواهش میکنم. به عواقب کارتون فکر کنید.)

الیاس رو بهش کرد و داد زد: داری میگی ازش بگذرم؟)

_نه علاحضرت. لطفا فکر کنید. الان زمان مناسبی نیست. الان ما داریم روزهای حساسی رو میگذرونیم. اگه خبر مرگ یکی از پنجخاندان پخش بشه فقط باعث پریشونی کشور میشه.)

الیاس در سکوت بهش نگاه کرد. دوک هنوز شمشیر را گرفته بود ادامه داد: محاکمه رو عقب بندازید. وقتی این جریان تموم شد میتونیدکجا مجازاتش کنید.)

الیاس دستش را آزاد کرد. رو به کنت کرد: تا زمان مجازاتت تو حبس خانگی میمونی. اجازه نداری کسی رو ببینی و هیچ ارتباطی بابیرون داشته باشی.)

بعدش برگشت و به همیلتون گفت: تو مسئول این خاندان هستی، دیگه نبینم دست از پا خطا کنن.)

دوک تعظیم کرد: بله امپراطور.)

_حالا تا نظرم عوض نشده از جلو چشمم دور شد.



کتاب‌های تصادفی