این بار من ازت محافظت میکنم
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
هردو خارج شدن و آهسته در راهرو قدم زدن. کمی که حال کنت بهتر شد گفت: آهههه فکر کردم کارم تمومه. میدونستم میای، ولی چراانقدر لفطش دادی؟ باید صورتش رو میدید. خیلی ترسناک شده بود. تا بحال اونو تو همچین حالی ندیده بودم. انگار......
یک دفعه همیلتون برگشت و با یه دست یقه بلک را گرفت و یه مشت تو صورتش زد! کنت رو زمین پخش شد و از درد به خودش پیچید.
دوک: توی احمق! چطور تونستی همچین کار بیخودی رو انجام بدی! مگه نگفتم دردسر درست نکن؟ چرا به شرکت کننده ها حمله کردی؟)
کنت بلک داد زد: من فقط برای یکیشون آدمکش فرستادم. هیچ خبر ندارم قضیه اون یکی چیه!)
_چی! به کی؟
_دیزی والکر
_والکر! چرا، مگه چه مشکلی داشت؟
کنت از جایش بلند شد: میدونستم اسمش رو یادت رفته.)
دوک اخمی کرد: چرا باید یادم بیاد؟)
کنت درحالی که صورتش را با احتیاط می مالید گفت: جریان تجارت ادویه چند سال پیش رو یادت میاد؟)
_تجارت ادویه!
دوک کمی فکر کرد: منظورت همون تاجر که تو یک سال معروف شد؟)
-آره، همون که پیشنهادمون رو رد کرد.
دوک یک ابرویش را بالا برد: خوب؟ فکر میکردم فوستر از شرش خلاص شد. اونقدر بی اهمیت بود که حتی احتیاج به این کارا همنداشت.)
_بله و اسم اون هم والکر بود.
دوک یکه خورد: چی!
تازه متوجه قضیه شد: اون دختره......
*******
_خب خانمها چطوره خودمون رو معرفی کنیم. من آناستازیا کالینس هستم.)
مرحله سوم مسابقه شروع شده بود. دخترهای اشراف روی صندلی های دور میز نشسته بودن و تا زمان شروع مسابقه از هوای آفتابیلذت میبردن.
دور این میز هم یک جمع پنج نفره بود. بعد از آناستازیا همه شروع کردن به معرفی خودشان تا اینکه رسید به دختری که بیشتر از همهدربارهاش کنجکاو بودن:
_من شرلی هل هستم. از آشنایی با شماها خوشبختم.
دختر های دیگر کم و بیش هم دیگر رو میشناختن چون از پایتخت بودن. اما این دختر شرلی، ظاهرا اهل اینجا نبود. با اینکه خیلیموادبانه حرف میزد، میشد کمی لحجه تو صحبتش پیدا کرد.
_شرلی تو اهل کجایی؟
_خب، من اهل شهر ری هستم.
یکی از دختر ها با تعجب گفت: وایییی... از اینجا خیلی دوره.)
لبخند خجالتی زد: درسته.)
_ شغل پدرت چیه؟ با توجه به شهرتون فکر کنم یه تاجر باشه! نه؟)
شرلی از این سوال خوشش نیامد. از همان اول اصلا در این جمع احساس راحتی نمیکرد. بنظر میرسید شرلی برای آنها حکم یهسرگرمی را دارد.
_اون یه... خوب، اون شغل ثابتی نداره، درواقع هرکاری که از دستش بر بیاد انجام میده.)
دختری که ازش این سوال را پرسید، قیافه ای گرفت: مثلا چی؟)
با تردید گفت: مثلا.... اگه یه مغاز دار یا یه تاجر باری داشته باشه که میخواد جابهجا بشه، همیشه میان سراغ پدرم. اون تو مدیرت کردنعالیه. اغلب هم خودش شخصا گاری حمل بار رو میرونه.)
دختر ها همه ساکت شدن. آناستازیا استکان چایی را برداشت و جرعهای نوشید: فهمیدم. پس پدرت یه حماله درسته؟)
با شنیدن این حرف چند تا از دختر ها ریز خندیدن. بعضی هم قیافه تاسف به خودشون گرفتن. شرلی اول از این حرف شکه شد. او برایشغل پدرش خیلی احترام قائل بود، نه، بلکه تمام شهر به او احترام میزاشتن.
خواست چیزی بگوید که آناستازیا ادامه داد: پس تو دختر یه حمالی. منو باش که فکر میکردم از اشرافی. ولی معلوم شد که داریاداشون رو در میاری.)
یکی از دختر ها گفت: از اولش هم یکم مشکوک میزد.)
دیگری به طرفش برگشت: خب ، حالا دختری مثل تو اینجا چیکار میکنه؟)
یکی دیگ که طرف راست شرلی نشسته بود نزدیک شد: شاید اومده بود بار بیاره.)
_آخی، حتما راهو گم کردی عزیزم!)
متلک گفتن ها تمامی نداشت. شرلی اونقدر خجالت میکشید که نمیتوانست چیزی بگوید. فقط دلش میخواست از آنجا برود.
_اوه عزیزم ببخشید!
ظاهرا استکان چایی از دست دختر افتاد و یک لکه بزرگ روی لباس شرلی بجا گذاشت. وای نه! این لباس را مادرش تازه گرفته بود.
_من یه دست لباس اضافه با خودم آوردم. میخوای بهت بدم؟)
_لازم نیست نگرانش باشی، اون به جور چیز ها عادت داره)
_ واقعا!
شرلی دستانش را محکم روی میز کوبید و بلند شد. همان لحظه صدای جیغ کوتاهی و پشت سرش حبس شدن نفس ها آمد.
شرلی سرش رو بلند کرد. یک دختر که معلوم نبود از کجا ظاهر شد، یه لیوان را رو سر دختری که استکان رو لباس شرلی انداخته بودگرفته و همانطور خالی میکرد!
کتابهای تصادفی

