فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

«فصل چهارم»

«مهارت ها»

چشمام رو نمیتونم از کتاب رو به روم بردارم

«نظرت چیه؟ باحاله مگه نه؟!!»

کاتیا، دختر دوک که قبلا همکلاسی من، کاناتا بوده، یه لبخند گوش تا گوش به من میزنه.

از روز مراسم ارزیابی به بعد اون بیشتر به من سر میزنه.

اولش اون رو با اسم قبلیش یعنی کاناتا صدا میکردم، ولی هر دو ما با این اسم راحت نبودیم؛ یه جورایی غیر طبیعی میومد... برای همین خودش بهم گفت که با اسم الانش یعنی کارناتیا، یا برای خلاصه، کاتیا صداش کنم.

ولی کاتیا هنوز من رو شان صدا میکنه!

از اونجایی که اسم الانم شلِین هستش، شان اسم مستعار بدی هم نیست؛ برای همین کاتیا اصرار داشت با این اسم صدام کنه.

شخصا برام مهم نبود که ما چه قدر باهم رفت و آمد داریم، ولی چیزی که اذیتم میکنه، اینکه بقیه افراد به خاطر اینکه ما همدیگر رو با اسم مستعار صدا میکنیم، فکر میکنند چیزی بین ما هست!

درسته که ما باهم دیگه خیلی نزدیک بودیم، اما کاتیا الان یه دختره! برای همین هم بعضی ها درباره رابطه ما اشتباه فکر میکنند.

یکی از این افراد، سو هستش.

هر وقت که کاتیا به دیدن من میومد، سو اول چپ و راست به ما غر میزد و بعدش با عصبانیت بین من و کاتیا مینشست!!

هر بار که سو این کار رو میکرد، کاتیا به زور میتونست جلوی خندش رو بگیره.

من دونم که همیشه میخواستم بهترین برادر برای سو باشم، ولی الان اصلا نمیدونم باید چیکار کنم...؟!

یه مدتی شک داشتم که سو ممکنه به فی هم حسادت داشته باشه!!!

اینکه سر برادرت با یک نفر دیگه جنگ داشته باشه یک چیزه، اینکه سر برادرت با یک حیون خونگی دعوا کنی واقعا چیز دیگه ایه...!!!

فعلا، فی روی پاهام نشسته و با نگاهی پر از کنجکاوی در حال نگاه به کتاب رو به روی من هست.

فی اینقدر باهوش هست که بعضی وقت ها شک میکنم واقعا میتونه زبون ما رو متوجه بشه یا که نه؟!

البته هیچ راهی نیست که از این موضوع مطمئن بشم؛ حتی اگر هم بتونه زبون مارو کاملا بفهمه، فکر نکنم که توانایی خوندن کتاب رو داشته باشه!

«این کتاب، دایره المعارف همه مهارت هاست که متعلق به خاندان دوک هستش؛ مطمعن باش که با دایره المعارف هایی که توی خیابون پیدا میکنی خیلی فرق میکنه!»

این کتاب، اطلاعات مربوط به مهارت هایی که تا به حال کشف شدند رو در خودش داره.

این کتاب توضیحاتی درباره کار هایی که میشه با این مهارت ها انجام داد رو نوشته؛ در عین حال، شرایطی که با قرار دادن خودمون در اونها میتونیم این مهارت ها رو کسب یا ارتقا بدیم هم آورده شده.

این کتاب مثل یک کتاب استراتژی میمونه.

علاوه بر همه اینها، طرز صحبت کردن کاتیا هم فرق کرده.

وقتی اولین بار متوجه شدم کاتیا واقعا کی هست، طرز صحبت و لهجه اون من رو شکه کرد! همه اینها به خاطر اینه که کاتیا از بچگی جوری بزرگ شده که طرز رفتار و صحبتش برازنده دختر دوک باشه. اولش برام عجیب و جدید بود، ولی بعدا بهش عادت کردم.

ما فقط وقتی ژاپنی صحبت میکردیم که تنها بودیم، و چون همیشه سو با ما همراه بود، بیشتر و بیشتر به وجه زنانه کاتیا عادت کردم.

«آره، واقعا شگفت انگیزه! یعنی نمیشه هر چقدر که مهارت بخوایم با این کتاب به دست بیاریم؟!»

«متاسفانه اینطور نیست؛ ما تا ابد فرصت زندگی و یادگیری نداریم، پس باید مهارتی رو که میخواهیم رو با احتیاط انتخاب کنیم و وقتمون رو صرف قوی و بهتر کردن اون کنیم.»

با میل و اشتیاق زیاد برگ های کتاب رو ورق میزنم.

بعضی از مهارت ها رو میدونستم در حالی که حتی اسم بعضی از اون ها رو نشنیده بودم.

وقتی که به یک مهارتی میرسیدم که به نظر جالب میومد، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و شروع به خوندن جزئیات اون میکردم.

«تو و سو همین الانش هم مهارت های پایه ای رو دارید، درسته؟ پس باید هرچه سریع تر شروع به قویتر کردن اونها کنید.مهارت های پایه ای، مهارت هایی هستند که چیز هایی مثل قدرت، استقامت، جان، جادو و چیزای این چنینی رو شامل میشند. این مهارت ها در سطح 10 تغییر پیدا میکنند؛ یعنی قابلیت هایی که در این سطح به ما میدند فوق العاده قویتر میشند و هر دفعه که از سطح10 اون ها رو بالاتر ببریم، قابلیت هایی که بهمون تعلق میگیره هم خیلی خیلی بالاتر و بهتر میشه!

فعلا تا مدتی با هیولاها مبارزه نمیکنیم، برای همین فعلا توی لول1 میمونیم. اگر الان بتونیم اون ها رو به سطح10 برسونیم،بعدا هر دفعه که لول پیدا میکنیم، قابلیت های خیلی قویتری به دست میاریم و حسابی به نفعمون میشه.»

ما هممون هنوز در لول 1 بودیم.

تنها روشی که میشه با اون افزایش لول بدیم، کشتن هیولاها یا هر موجود زنده دیگه است.

ما اصلا اجازه خروج از قصر رو نداریم، جنگ با هیولا ها که دیگه جای خود دارد!!

با این حال، همینطور که بزرگ میشیم و به تمریناتمون ادامه میدیم، مهارت هامون هم ارتقا پیدا میکنن.

ولی با این حال تغییرات در مهارت هامون در مقایسه با وقتی که افزایش لول بدیم، ناچیز هستش.

«من شخصا ترجیح میدم حداقل دوتا از مهارت هام رو به درجه تکامل برسونم و بعد شروع به افزایش لول کنم، گرچه میدونم این واقعا درخواست زیادیه!»

منفعت های زیادی رو میشه با رسوندن یک مهارت به سطح 10 به دست آورد: در سطح 10، یک مهارت ممکنه تکامل پیدا کنه یا اینکه میتونه مهارت های جدیدی در زیر مجموعه خودش بهت بده؛ اما هرچه سطح مهارت بالاتر باشه، امتیازهای تخصصی بیشتری برای ارتقا نیاز پیدا میکنه. برای همینه که رسیدن به مهارتی در سطح 10 اینقدر سخته!

«اگر بتونی مهارتی مثل قدرت رو به سطوح پهلوان، جنگآور یا خدای جنگ برسونید، قابلیت هایی که با اونها همراه میشه واقعا چشم گیر خواهند بود. مطمعنا الان به چنین سطح هایی نمیرسیم، اما معتقدم وقتی که میخواهیم اولین هیولای خودمون رو شکار کنیم، تمریناتمون ما رو به سر حد یکی از این سطوح عالی رسونده.»

«صحیح... چیز دیگه ای که از این کتاب متوجه شدم، اینکه اینجا هیچ مهارتی نیست که بهت این قابلیت رو بده که سریع تر افزایش لول بدیم.»

یادم میاد توی بعضی از بازی های آنلاین، سلاح های فوق کمیابی بودند که چنین قابلیتی رو بهت میدادند، ولی اینجا فکر نکنم چنین چیزی باشه.

«دقیقا! غیر از این، چیز غیرعادی دیگه ای هم متوجه شدی؟»

«اتفاقا آره!»

حالا که یک دور دایره المعارف رو مرور کردم، متوجه شدم منظور کاتیا چیه.

سو هم کنار شونه هام درحال دیدن کتابه، اما اون چیزی که من و کاتیا فهمیدیم رو متوجه نشد‌.

سو به نظر حسابی گیج و در عین حال، عصبانی میاد از اینکه من و کتیا همدیگر رو خوب میفهمیم.

«توی اینجا هیچ مهارتی نیست که قابلیت تولید ابزار یا وسیله ای رو بهت بده!»

«دقیقا؛ هر مهارتی که اینجاست فقط کاربرد جنگی داره...»

با اینکه اینجا اینقدر مهارت وجود داره که باهاشون میشه یک کتاب رو پر کرد، اما حتی یکی از اون ها توانایی تولید ابزاری رو به کسی نمیده!!

این رو بگم که توی این کتاب مهارت هایی هستند که به تولید ابزار کمک کنند، ولی همه اینها از منفعت های ثانویه مهارت های جنگیشون هستند...

واقعا عجیبه، تمامی این مهارت ها فقط میتونند یک هدف استفاده کننده رو به ثمر برسونند، و اون هم کشتاره!!!

من و کاتیا متوجه این موضوع شدیم چون قبلا توی ژاپن عادت بازی های کامپیوتری بازی کنیم.

اما از طرفی مردمان این دنیا تصور میکنن هدف از داشتن مهارت ها فقط جنگ میتونه باشه.

« کل این دنیا براساس ایده کشتن بوجود اومده؟؟!!!!!» این پاسخ با صدای بلند من خودم رو هم یکم ترسوند!

دنیای که بدون کشتن نمیتونی لول پیدا کنی؛ مهارت هایی که فقط هدف جنگ رو دارند.

انگار این دنیا ساکنانش رو تشویق به مرگ و میر میکنه.

«افراد زیادی خبر ندارند، ولی من شنیدم که ارباب شیاطین، ارتش و تصلیحاتش رو هر روز گسترش میده؛ این به این معنیه که ما بالاخره یک روزی به جنگ اعظام میشیم...»

«پس ما باید...»

«ما باید تا اون موقع تا میتونیم قوی و قدرتمند بشیم»

تنها جوابی که به این حرف کاتیا میدم، اینکه در سکوت سرم رو تکون میدم.

فی، ناراحت و بی تاب توی بغلم تکون میخوره؛ برای آروم کردنش اون رو نوازش میکنم...

«بخش 6»

«یک مرحله جدید؟»

از آخرین باری که با اون غورباقه جنگیدم، زخم هام کاملا بهبود پیدا کردن؛ پس به ماجراجوییم توی این هزارتو ادامه میدم.

در شروع امروز، من اولین شکارم رو داشتم و حالا، با هیولایی رو به رو شدم که تاحالا باهاش برخوردی نداشت.

کلی پا داره، مثل یک هزار پا!

بهتره اپکه از همین ابتدا اون رو ارزیابی کنم:

[فِرِکت اِلروئی: مهارت ها غیر قابل خواندن اند.]

«هممم، که غیر قابل خوندن هستن... او پسر حتی نمیدونم اون چه لولی داره!»

پس مهارت ارزیابی ممکنه لول بعضی از موجودات رو نشون نده؛ این رو نمیدونستم!

گرچه فعلا این مهارت کمک زیادی به من نمیکنه.

غورباقه قبلی خیلی زود متوجه حضور من شد، اما این یکی هنوز نه.

الان وقتشه که یک حمله غافل گیرانه انجام بدم!

با سرعت هرچه تمام اما مخفیانه، به طرف اون حمله ور میشم.

ویش ویش ویش... سلام علیکم!!!

حمله ام موفقیت آمیزه و پیروزیم تضمین شده! اونقدر که حتی قهرمانانه به نظر میاد.

من این هیولای حشره مانند رو اول در تارم میپیچم و بعد با تمام قدرت نیشم رو در اون فرو میبرم و کارش رو با سم مرگبارم تموم میکنم!

این هزار پا به نظر غیر قابل خوردن میاد، البته به غیر از اینکه حسابی حال به هم زن هستش!

مثل این که این هیولا یک جور سم داخل بدنش هست، به خاطر اینکه به محض اینکه یک گاز از اون رو خوردم، بدنم سر جاش خشکش زد و فلج شد!!!

خدای من، از وقتی که به عنوان یک عنکبوت تناسخ پیدا کردم، یک بار هم نشده که یک چیزی بخورم که بشه اسمش رو غذا گذاشت!!

شاید به نظر درخواست زیادی باشه، اما دوست دارم دوباره مثل زندگی قبلیم غذای خوشمزه بخورم...

آآه... یعنی این دور و اطراف، یک کاسه نودل پیدا میشه؟!

وقتی از نبودش مطمئن شدم، راهم رو ادامه دادم.

[تخصص به حد نصاب رسی: مهارت [ ارزیابی محیط_سطح3] به [ارزیابی_سطح4] رسید.]

تازگی ها دیگه با ارزیابی کردن محیط اطرافم، حس تهوع بهم دست نمیده که خبر خوبیه!

بزار ببینیم چه اطلاعات جدیدی میتونیم به دست بیاریم...

[تاتکت ضعیف کوچک لول 6؛ بی نام.]

چی؟! اصلا تغییری نمیبینم!!

نه، صبر کن ببینم؛ مثل اینکه زیر اسم نژادم چندتا خط رنگی میبینم:

از بالا به پایین، سبز، آبی، زرد و قرمز هستند که دوتا خط آخری به همدیگه چسبیدند و یک خط کلفت رو تشکیل دادند:

[مقدار جان.]

[مقدار جادو.]

[مقدار استقامت.]

وقتی دوتا نوار اول رو بررسی میکنم، متوجه میشم که اولی نشان دهنده میزان جانم هستش؛ یعنی اینکه چقدر میتونم جراحت بردارم قبل از اینکه بمیرم؛ و دومی هم میزان جادو ام رو نشون میده؛ اینکه تا چه اندازه میتونم از یک طلسم استفاده کنم قبل از اینکه مجبور شم استراحت کنم. ولی هنوز منظورش از مقاومت رو نمیدونم. شاید میزان حملات و جنب و جوش هایی هست که میتونم انجام بدم قبل از اینکه نیاز به استراحت داشته باشم.

ولی چرا مقدار مقاومتم دوتا خط داره؟

خط زردش کامل پر هستش ولی خط قرمز زیریش، یک سومش خالی هست.

اصلا فرق بین این دوتا رو متوجه نمیشم...!

ولی خوبه که میتونم مقدار جونم رو ببینم؛ برای همین فکر کنم از این به بعد زیاد مشغول ارزیابی خودم بشم.

یک چیزی متوجه شدم؛ تا وقتی که دستور توقف ارزیابی خودت رو ندی، میزان جان و بقیه خط ها همیشه پیش چشمت هستن که این خیلی خوبه!!

اینکه میزان جون و این چیزهای خودت رو بدونی خودش خیلی خوبه، ولی کنجکاوم بدونم که میشه میزان جون دشمن ها رو هم دید؟!

اگر بدونم جون یک رقیب در چه حدی هست، میفهمم که تا چه اندازه باید به جنگ ادامه بدم و اگر زمانی که جادوی رقیب به صفر میرسد رو متوجه بشم، اون موقع است که پیروزی از آن من میشه!

حتی دونستن یکی از اطلاعات دشمن، باعث میشه که دست بالا رو در مبارزات داشته باشم.

یعنی بالاخره قدرت این مهارت به اندازه یک کد تقلب توی بازی رسید؟؟!!!

ها ها هااا... میدونستم! برای همین از همون اول سعی در افزایش سطح اون داشتم!

خودشه...!!!

خیلی خب خیلی خب دیگه کافیه؛ بیاید به سراغ گشت و گزارمون برگردیم.

اووو نگاه کن، یک هیولای دیگه!

[فِرِکت اِلروئی: مهارت های این دشمن، غیر قابل خواندن اند.]

حرفم رو پس میگیرم. این مهارت خیلی به درد نخور و احمقانه است! آخه چرا وقتی که بیشتر از هر موقع دیگه ای بهت احتیاج دارم من رو مایوس میکنی؟؟!!!

هییییی... از اینکه اینقدر انتظاراتم رو بالا بردم حس احمق بودن میکنم.

در هر صورت، بهتره یک کاری درمورد این هیولای هزار پامون بکنم...

همممم... ولی الان توی موقعیت مناسبی برای غافل گیر کردن اون ندارم.

مثل اینکه هنوز من رو ندیده، ولی کم کم داره به این سمت میاد.

آهان! یک چیزی به ذهنم اومد!

خیلی مخفیانه، شروع با بالا رفتن از دیوار میکنم تا اینکه به سقف برسم. گاهی وقت ها توانایی های یک عنکبوت خود من رو هم سوپرایز میکنه!

آیییی! بالا رفتن روی سقف چندان آسون هم نیست اما تا وقتی که خودم رو جمع و جور نگه دارم مشکلی پیش نمیاد.

خیلی خوبه؛ پاها همینطوری ادامه بدید!!!

همممم... مثل اینکه خط استقامتم داره کم میشه.

چاره ای ندارم؛ باید همین استراتژی رو ادامه بدم چونکه دقیقا بالای سر هزار پا رسیدم...

خوبه، خوبه؛ هنوز متوجه نشده که من بالای سرش هستم.

یک تکه تار رو به سقف میچسبونم و خیلی آروم به طرف طعمه ام، پایین میرم.

حالا خودم رو روی اون رها میکنم!!!

هیولای هزار پا حسابی شوکه میشه و به این طرف و اون طرف تکون میخوره، ولی دیگه دیر شده...

«امیدوارم از اینک قراره توی تارها گیر کنی خوش حال باشی! ها ها ها هااا... گازززز!!!»

ماموریت «وااای بالا رو نگاه کن!» با موفقیت انجام شد! :-)

حالا وقت خوردن یک غذای بد مزه دیگست...

همینطور که مشغول خوردنم، به اون قضیه کم شدن استقامتم روی سقف فکر میکنم.

وقتی که روی سقف راه میرفتم، خط زرد استفامتم درحال کم شدن بود.

ولی حالا دوباره مثل اولش پر شده!

[«میزان تخصص به حد نصاب رسید: قابلیت [ مقاومت در برابر فلج شدن_ سطح1] کسب گردید.]

واااای! این هیولا سم فلج کننده داشت؟؟!!!

اگر با غافل گیری به اون حمله نمیکردم، ممکن بود الان من جای اون بودم!!!

بهتره که بیشتر مراقب این هیولا باشم.

خط قرمز استقامتم داره کم کم افزایش پیدا میکنه.

قبلا یک سومش خالی بود، ولی حالا داره پر میشه!

ولی چرا؟ چیکار کردم که باعث شده خط قرمز مقاومتم پر بشه؟

آهان، چون دارم غذا میخورم...!

حالا فهمیدم!

شاید خط زرد استقامت، نشون دهنده میزان انرژی که در لحظه برای کار خاصی مصرف میکنم هستش!

پس بزار یک امتحانی بکنیم...!

خیلی سریع و فرز به این طرف و اون طرف حرکت میکنم. با این حرکات سریعم، خط زرد کاملا صفر شد!

هههه.... هههه... هههه

آخه کدوم احمقی درست بعد از غذا خوردن شروع به دویدن میکنه؟! حالا شکمم درد میکنه...

ولی حالا متوجه شدم! خط زرد نشان دهنده مصرف انرژی لحظه ایم هستش، درحالی که خط قرمز نشون دهنده میزان داشتن انرژی در طولانی مدت هستش!

درست بعد از چند لحظه که نفسم جا اومد، خط زرد استقامت کامل پر شد، ولی خط قرمز یکم کاهش پیدا کرد...

اگر خط قرمز استقامتم به صفر برسه، اون موقع هست که توی درد سر می افتم! چون شاید باعث بشه اصلا نتونم تکون بخورم یا یه همچین چیزی.

نه، خیلی ممنون! مطمئن باش اصلا نمیخوام این سناریو اتفاق بیوفته!!!

غذا و مواد خوراکی اون رو به حالت اولش بر میگردونه... بهتره حواسم به این موضوع باشه.

خیلی خب، بریم سراغ غذای جلوی رومون...

هام هام نام نام...!

بابت غذا ممنون!!

[امتیازهای تجریب به حد نصاب رسید: تاراتکت کوچک ضعیف از لول6 به7 ارتقاء پیدا کرد.]

[تمامی مهارت های پایه ای افزایش پیدا کردند]

[امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.]

[امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.]

هی، من لول پیدا کردم!

ولی متاسفانه اینبار هیچ کدوم از مهارت هام افزایش سطح پیدا نکردن.

اووو، شکارهای بیشتر...

سویش، سویش، نام، نام...!!!

یک غذای دیگه.

[تخصص به حد نصاب رسید: مهارت [نینجا_ سطح1] کسب شد.]

صبر کن ببینم، یک لحظه حواسم نبود. صدای الهی چیزی گفت... آهان، مهارت نینجا! یعنی این مهارت باعث میشه دشمن ها دیرتر من رو شناسایی کنن؟!

اووو، اونجا رو ببین... باز هم شکار!

سویش، سویش، گازززز، هاااام...!!!

[شرایط مورد نیاز برای کسب لقب محیا شد: لقب [قاتل] کسب شد.]

[مهارت های [ نینجا_ سطح1] و [ جادوی سایه ها_ سطح1] از این لقب به دست آمدند.]

[مهارت [ نینجا_ سطح1] به دست آمده از لقب، به [ نینجا_ سطح2] تبدیل شد]

همممم، یک لقب جدید؛ تا اون جایی که یادم میاد، هیچ لقب تا حالا به غیر از [همزاد خوار] و [گند خوار] نداشتم...

یک قاتل، آره؟!! مثل اینکه دارم بیشتر و بیشتر تبدیل به یک نینجا میشم!

اوووو، وقت شامهههه...!!!

سویش، گازززززز...

[شرایط برای کسب لقب محیا شد: لقب [هیولا کش] کسب شد]

[مهارت [ بدن پولادین_ سطح1] از این لقب به دست آمد]

این یکی خیلی جالبه! هیولا کش؟! خب راستش رو بخواید توی این مدت که توی این دخمه بودم، هیچ کاری به جز کشتن هیولاها انجام نمیدادم! به نظرم یکم برای گرفتن این لقب دیره...!

شاید هم به این خاطر این لقب رو گرفتم که تعداد خاصی از هیولاها رو کشتم.

هممم.

داری باهام شوخی میکنی؟!! باز هم طعمه بیشتر؟!!!

سویش، سویش، گاززززز... هااام!

ممنون بابت غذا.

[تخصص به حد نصاب رسید: مهارت [ پرخوری_ سطح1] کسب شد.]

یک مهارت جدید دیگه؟! اووو پسر امروز واقعا روز شلوغی بود!!

حالا این مهارت تاثیر منفی روی من میزاره؟؟

صبر کن... صبر کن صبر کن صبر کن ببینم!!!!!!!!!!!!!

چرا امروز صدای الهی اینقدر مشغول لول دادن و مهارت دادن به من بوده؟؟؟!!!!!!!

خیلی خب، بهتر آروم باشم... نفس عمییییق!!!

خب، اول من افزایش لول دادم؛ چیز عجیبی نیست چون به هر حال دیر یا زود باید این اتفاق می افتاد.

بعدش مهارت [ نینجا] رو به دست آوردم؛ نمیدونم چه قدر قرار از این مهارت استفاده کنم، ولی از هیچی بهتره.

بعدش لقب به دست آوردم! یکمی عجیب نیست؟ نه، داشتن لقب چیز خوب و به درد بخوریه، مگه نه؟!

ولی دوتا رو پشت سرهم کسب کردم...! اسمشون چی بود؟؟!

[قاتل] و [هیولا کش] ... هر دوتای این ها خیلی خشن به نظر میاند! ولی خب کدوم یکی از لقب هایی که تا حالا به دست آوردم خشن نبودن!!!

یک نینجای قاتل...! مهارت هایی هم که از لقب [قاتل] به دست آوردم، به مخفی شدنم کمک میکنند؛ مثل مهارت [نینجا] و [جادوی سایه ها] ...

یعنی چی [جادو سایه ها]؟؟! یعنی الان میتونم به راحتی توی تاریکی مخفی بشم؟!

توی این مهارت ها و جادوها باید یک چیزی باشه که به مخفی شدنم کمک کنه.

ولی حتی اگر هم هچین چیزی باشه، من اصلا نمیدونم چطور ازش استفاده کنم چون اصلا نمیدونم توی این دنیا جادو چطور کار میکنه!!!

اَه...! میشه یک نفر یک کتاب راهنمایی چیزی به من بده؟!!!

غیر از این ها، نمیدونم لقب [هیولا کش] چه مهارت هایی رو شامل میشه. بزار فکر کنم... قدرت و استقامت؟ اسم این مهارت ها هم اینقدر کلیه که نمیدونم منظورشون چیه!!

حالا که بهش فکر میکنم، شاید قدرت حملات و میزان دفاعم رو افزایش میده...! یا این یا اینکه اینها مهارت های مکملی هستن که مهارت های پایه ایم رو افزایش میدن.

اگر نظر اولم درست باشه که هیچی، اما اگر دومی درست باشه اصلا نمیدونم چطور فعالشون کنم!

برای ارزیابی اون ها، روی اسم این مهارت های جدید تمرکز میکنم ولی هیچ اطلاعاتی بهم الهام نمیشه...

بهتره که فعلا کاری بهشون نداشته باشم.

راستی، آخرین لقبی که گرفتم چی بود؟ پرخوری؟

آخه چه کسی همچین حرفی رو به یک دختر میزنه؟! پرخور؟ واقعا؟!! دوست داری با من دعوا کنی صدای الهی؟!!!

«میخوای بگی که من چاقم؟ اصلا هم اینطور نیست، فقط بعضی وقت ها بعد از غذا یکم باد میکنم...! همین و بس. بعد از یک خواب شبانه، هیکلم دوباره مثل اولش میشه! کاری به شکمم نداشته باش! اگه راست میگی به این پاهای لاغر و خوش فورمم نگاه کن! اینقدر لاغرن که هر لحظه ممکنه بشکنن!! آدم ها آرزوشونه که چنین پاهایی داشته باشن؛ ولی تو باز هم جرأت میکنی من رو چاق صدا کنی؟!! اگر باد کردنم بعد از غذا خوردن رو کنار بزاریم، من خیلی هم لاغرم! دلت هم بخواد...!!!!!»

ههههی... مثل اینکه حرف زدن با تو فایده ای نداره.

هیچکس توی زندگی قبلیم من رو چاق صدا نکرده بود! برای همین شاید یکم زیادی بهم برخورد!

قبلا به خاطر پوست استخون بودن بهم میخندیدن ولی برای چاق بودنم اصلا!

مثل اینکه امروز از اون روزهای دعوا و حرف و نقله!

تا حالا اینقدر مهارت رو یکجا نداشتم؛ بهتره که به جمع کردنشون ادام بدم.

چی؟ میگید زیادی امیدوارم؟ شاید!

گشت و گزارم توی هزارتو به خوبی و راحتی پیش میره.

راستش رو بخواید الانه که این هزارتو من رو به خنده بندازه!!

مثل اینکه اینجا محوطه هزارپاهاست، چون که تعدادشون اینجا خیلی زیاده.

شکار این هیولاها برای جمع آوری امتیازهای تجربی(EXP) خیلی خوبه، چون اصلا متوجه نزدیک شدن من نمیشن. نمیدونم به خاطر حس موقعیت یابی ضعیفشونه یا چیز دیگه ای، ولی تا وقتی که از پشت یا بلای سر بهشون نزیک بشم، اصلا متوجه حضور من نمیشن! برای همین تا الان که توی شکارشون مشکلی نداشتم.

از اونجایی که همش دارم گوشت این هزارپاها رو میخورم، مقاومتم به سم فلج کنندشون به سطح3 رسیده!

از این گذشته، من تونستم یک مکانیزم جدیدی توی مبارزه هام به کار بگیرم؛ اسمش رو گذاشتم، تار محرک! خلاصه شدش اینکه من میتونم قبل از اینکه وارد مبارزه بشم، یک تار تور مانند رو درست میکنم و موقع جنگ روی سر حریفم میندازم و دست و پاشون رو کامل میبندم. اینطوری دیگه نیازی نیست وسط مبارزه شروع به تار و پود زدن کف زمین بشم. تا الان که خیلی به کارم اومده!

چیزهای دیگه ای هم با تارهام امتحان کردم؛ مثلا درست کردن نوعی جلیق با اون یا شناسایی دشمن از فاصله دور... اما همشون به شکست منتهی شدن.

اولا که فهمیدم من نمیتونم لباس بپوشم. دوما، ایده شناسایی دشمن از دور نیاز به تمرکز زیادی داره که همین باعث میشه نتونم اتفاقی که جلوی چشمام داره میوفته رو متوجه بشم؛ برای همین هردو ایده رو خط زدم.

از اونجایی که من یک منبع غذایی بی پایان از هزارپایان دارم، به امتحان کردن ایده های جدیدم ادامه میدم.

امروز هم دوباره به شکار مشغولم. اوووو پسر! اینجا بهشت هزارپاهاست؟!!

همین طور که به کشف قسمت های دیگه هزارتو مشغولم، یک آهنگ هم زیر زبون زمزمه میکنم. وقتی میگم زمزمه میکنم، منظورم اینکه توی ذهنم دارم میخونمش؛ چون من اصلا نمیتونم حرف بزنم! اصلا میتونم با دهنم صدایی تولیدکنم؟! این بحث برای یک موقع دیگه ایه...

اووو، این راه بسته هست. ولی انگار میشه از کنارش رد شد.

این هزارتو نه تنها بزرگه، بلکه تا اونجایی که من دیدم، هیچ سروتهی هم نداره!

این راهی که خیلی وقته توی اون درحال حرکتم، تا الان به بن بستی نرسیده که این خیر خوبیه چون به این معنیه که اگر چیزی درحال تعقیب من باشه، من یک گوشه گیر نمیافتم. ولی از طرفی هم حس نا امیدی رو بهم میرسونه که ممکنه این راه تاابد ادامه داشته باشه...

این راه جلوی من که به نظر قسمتیش بسته میاد، به خاطر اینکه به یک پرتگاه ختم میشه.

وسط این پرتگاه، یک فضای خالی رو میبینم.

یعنی بالاخره از این هزارتو بیرون اومدم؟ اگر آره، پس اینجا دیگه چجور جاییه؟ امیدوارم شبیه اون جهنم عنکبوتی که ازش بیرون اومدم نباشه.

خیلی آروم، نگاهی به پایین پرتگاه میندازم...

[فِرِک اِلروئی: ناتوانی در خواندن سطح این جانور.]

[فِرِک اِلروئی: ناتوانی در خواندن سطح این جانور.]

[فِرِک اِلروئی: ناتوانی در خواندن سطح این جانور.]

[فِرِک اِلروئی: ناتوانی در خواندن سطح این جانور.]

[فِرِک اِلروئی: ناتوانی در خواندن سطح این جانور.]

[فِرِک اِلروئی: ناتوانی در خواندن سطح این جانور.]

و بیشتر و بیشتر...

[تخصص به حد نصاب رسید: مهارت [ ارزیابی محیط_ سطح4] به [ ارزیابی محیط_ سطح 5] رسید.]

آیییییی، سرممممم...!!!

اطلاعات ارزیابی شده توی ذهنم مثل آب، جاری میشه... انگار یک نفر با پتک توی سرم زده!

آآآه، انگار نزدیک بود از حال برم!

مثل اینکه اگر تعداد چیزهایی که ارزیابی میکنه بیش از حد بشه، اطلاعاتی که به دست میان میتونن بهت آسیب بزنن!

این ممکنه باعث بشه من از هوش برم!

چیییی؟؟! اینقدر اطلاعات زیاد بود که نزدیک بود بی هوشم کنه؟؟!!!

با اضطراب،دوباره خیلی آروم به پایین پرتگاه چشم می اندازم.

ارتفاع اینجا تقریبا سه متره. این پایین، یک منظره ناممکن رو میبینم.

در نگاه اول، یک سالن بزرگ تاریک رو میبینی، ولی وقتی دقت کنی، میبینی که این تاریکی داره تکون میخوره!!!

این به خاطر اینه که صدها هزار هزارپا روی هم درحال دست و پا زدنند!!!

تا جایی که چشم کار میکنه فقط هزار پا هست...!

واقعا حال به هم زنه! حس میکنم هر لحظه ممکنه که بالا بیارم!

ها؟

«چی شده؟ آقایون هزارپا، چرا به من نگاه میکنید؟ من چیز جالبی ندارم که اینطوری نگاهم میکنید؟؟!!!!!!!!!»

خیلی خب، دیگه وقتشه که فرار کنم...!

بدوووووووو!!!!!!!!!!!!!!

مثل برق شروع به دویدن میکنم؛ از همین راهی که اومدم برمیگردم.

یک لحظه به پشت سر نگاه میکنم... واااااای! همشون دارن تعقیبم میکنن!!!

هم،هم،هههههم...

اییییییی، هنوز دارن میان!!!!!!!!

ببخشید چندتا از دوستاتون رو خوردم! یکم از خود بیخود شده بودم!

بیاید گذشته رو کنار بزاریم!

خط زرد استقامتم کامل خالی شده؛ نفسم میسوزه ولی چاره ای نیست، باید ادامه بدم. اگر بایستم به قیمت جونم تموم میشه.

وقتی که خط قرمز استقامتم به نصف میرسه، بالاخره هزارپاها دست از دنبال کردتم برداشتند.

«خدای من! جدا فکر میکردم دیگه قراره بمیرم!»

کتاب‌های تصادفی